در این روزهای سرد دلگیر، قلم یخ زده ام نای نوشتن ندارد. آنچه روح سرکشم بیشتر می پسندد، نشتن در کنار شومینه ایست که حالا آتش گرفتن کنده های چوبی اش با گرگرفتن گازهای مشتعل شده، پیوند خورده تا دیروزمان بوی فراموشی بگیرد و امروزمان صرف غوطه ور شدن در بایگانی ذهن غبار گرفته شود.
آنچنان به روی تصاویر ثبت شده از روزهای آتش و خون تمرکز کرده ام که خیال سرکشم شعله های آتش شومینه را با پیوندی فرا زمانی به آتش مشتعل شده از انفجاری پی در پی موشک ها، توپها، خمپاره و....گره می زند.همان زمانی که "قاسم دارم" دوست داشتنی را یافتم جوانی سبزه روی از دیار مردان پر مهر آبادان . هنگامی که بعد سکوتی طولانی لب به سخن گشود . بر من روشن شد که سالهاست می شناسمش آن هم یکی از آشناهای گم شده من بود که یکی یکی آنها را می یافتم و دیگر اجازه دورشدنشان را نمی دادم . ولی در یک روز سرد زمستانی هنگامی که من در خوابی غفلت گونه بسر می بردم . با ترکشی گرم به سوی ابدیتی گم شده پرواز کرد و من سالهاست چشم انتظار اویم تا از درون سنگری که رفت دوباره باز آید و من را از غربت آغاجاری بسوی قربت آبادان ببرد.