|
چهار شنبه 7 اسفند 1392 ساعت 13:14 |
بازدید : 587 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
هنگامی که سپیدی روزگار را بر سرو صورتش میدیدی باورت نمیشد که او همان نوجوان 10ساله ، چه می گویم ! که او بچه ای 10 ساله پیش نبود ، که پاهایش برای اولین بار خاک سنگر را لمس کرد.
راستش را بخواهی بر من سخت است باورش ، چرا که با هیچ عقل و منطقی سازگار نیست بچه ای 10ساله نوازشهای مادرانه ، حمایت های پدرانه و بازیهای کودکانه را رها کند و در سخت ترین شرایط با مرگ دست و پنجه نرم کند. راستی تو میدانی چرا؟
فرمانده تو خوب یادت هست، او 12 ساله بود که در هتل آبادان در کش و قوس تیر و ترکش و خمپاره ، ملاقاتش کردی . پس تو خوب میدانی چرا او همه آسایش شهر سر سبز رشت را رها کرد و خود را به سرزمین تافته جنوب رساند ، تا خصم دستش به سر سبزی شمال نرسد.
آری می دانم زیر لب زمزمه می کنی او تنها برای ماندگاری عشق آمد . همان عشقی که اینکه بعد گذشت سالها او را هر ساله به وادی سلحشوری مردان خدا می کشاند.
می دانم کنجکاوی که نام و نشان را بدانی . من هم زیاد نمی دانم ، آخر او در نهایت گمنامی ، حتی کوچکنرین خطی مبنی بر حضورش در پشت خاکریز های عاشقی را ندارد. حتی کسی نمی داند او مدتی در اسارت دژخیم بوده است . سعید فرجود را میگویم ، مردی نیک سرشت ، از خطه سر سبز شمال، کسی که میتوان جوانترین رزمنده دوران نامش نهاد. مردی به زلالی رودهای جاری در جنگل های انبوه شمال ، که نام نشانی از میرزا را دارد. گویی زلالی سرزمینش ، در مقابل نهاد پاکش و رفتار پر وقارش سر تعظیم فرود آورده تا او همچنان گمنام در گوشه ای از شهر رشت به معلمی بپرداز و زمزمه های عاشقی را در گوش بچه های امروز و مردان فردا این سرزمین بسراید.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
چهار شنبه 7 اسفند 1392 ساعت 13:14 |
بازدید : 595 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
هنگامی که سپیدی روزگار را بر سرو صورتش میدیدی باورت نمیشد که او همان نوجوان 10ساله ، چه می گویم ! که او بچه ای 10 ساله پیش نبود ، که پاهایش برای اولین بار خاک سنگر را لمس کرد.
راستش را بخواهی بر من سخت است باورش ، چرا که با هیچ عقل و منطقی سازگار نیست بچه ای 10ساله نوازشهای مادرانه ، حمایت های پدرانه و بازیهای کودکانه را رها کند و در سخت ترین شرایط با مرگ دست و پنجه نرم کند. راستی تو میدانی چرا؟
فرمانده تو خوب یادت هست، او 12 ساله بود که در هتل آبادان در کش و قوس تیر و ترکش و خمپاره ، ملاقاتش کردی . پس تو خوب میدانی چرا او همه آسایش شهر سر سبز رشت را رها کرد و خود را به سرزمین تافته جنوب رساند ، تا خصم دستش به سر سبزی شمال نرسد.
آری می دانم زیر لب زمزمه می کنی او تنها برای ماندگاری عشق آمد . همان عشقی که اینکه بعد گذشت سالها او را هر ساله به وادی سلحشوری مردان خدا می کشاند.
می دانم کنجکاوی که نام و نشان را بدانی . من هم زیاد نمی دانم ، آخر او در نهایت گمنامی ، حتی کوچکنرین خطی مبنی بر حضورش در پشت خاکریز های عاشقی را ندارد. حتی کسی نمی داند او مدتی در اسارت دژخیم بوده است . سعید فرجود را میگویم ، مردی نیک سرشت ، از خطه سر سبز شمال، کسی که میتوان جوانترین رزمنده دوران نامش نهاد. مردی به زلالی رودهای جاری در جنگل های انبوه شمال ، که نام نشانی از میرزا را دارد. گویی زلالی سرزمینش ، در مقابل نهاد پاکش و رفتار پر وقارش سر تعظیم فرود آورده تا او همچنان گمنام در گوشه ای از شهر رشت به معلمی بپرداز و زمزمه های عاشقی را در گوش بچه های امروز و مردان فردا این سرزمین بسراید.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
سه شنبه 3 ارديبهشت 1392 ساعت 8:28 |
بازدید : 3143 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
انتشارات آبارون منتشر کرد
در سکوت شب
نویسنده داریوش صارمی
چاپ اول بهار 1392
تیراژ 2000
کتاب فوق حاوی دلنوشته های داریوش صارمی که طی سالیان دلتنگی نگاشته شده است.
وعده دیدار نمایشگاه بین المللی کتاب تهران اردیبهشت 1392
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
|
دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 18:41 |
بازدید : 751 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
فرمانده، ناصواب بود اگر کاروانی که هشت سال بسوی جاده عاشقی به راه انداختی در منزلگه تهران زمین گیر می شد. و چه زیبا اندیشیدی که این زنجیره گسسته نشود تا پرواز خاطره ها در بایگانی ذهن به فراموشی سپرده نشود. هجرت از شهر دود گرفته به دیاری آفتاب زده تمام دلبستگی سالیان من است. می دانی چرا پس به گوش باش . میخواهم دردی ناگفته را بگویم که به درازای همه عمر آزارم میدهد.
روزی روزگاری بود. مردم شهر در سردرگمی زندگی غوطه ور بودنند. جهل و نادانی کوچه و پس کوچه های شهر را فرا گرفته بود . مردی از ثلاله پاکان ایستاده در مقابل جهل و نادانی ، تابش نیاوردند. کورس جنگ نواخته شد. خصم نابکار از هر سو تاخت و تاخت ، تاخود را به کناره های شط عشق رساند . عاشقان جمع شدند تا از زلال عشقشان دفاع کنند. جوانی نورسیده. در گوشه مسجد تنها با خدا به راز نشسته بود . از کاستی هایش می گفت . از ناراستی ها که در لغزش های روزانه مبتلا شده بود، با سوزی جانکاه صاحب خانه را مدد می جست. هیاهویی از بیرون آمد . سراسیمه شد . همه یاران جمع بودنند امیر را میگویم همان فاضل کم ادعا ، سعید سید آل خدا ، زالی عرفا بی ادعا و..... خود را در موج عشقشان رها کرد . به سرزمین نور رسید. سفیر روشنایی همه جا را فرا گرفته بود. آفتابش طوری دیگر می تابید. همه غرق در شور بودنند. آنگاه نوبت به نوبت پر کشیدند، کجا؟ بسوی سرچشمه نور .
گاه عاشقی به پایان رسید و نوبت پرواز به او نرسید.
امروز بعد از سالها با چشم دل می بینم ازآن وادیها مقدس فرسنگها فاصله گرفته ام . روزگاری بود که چشمانم فقط خاک های سنگر را می دید. امروز جزء زرق و برق شهر هزار رنگ چیزی دیگر نمی بینم . آن روزها چشمانم فقط رنگ خاک را می دید. ولی امروز آدمهای دور برم پر از رنگها شده اند. روزهای عاشقی آدمها با لباسهایی به رنگ خاک سوار بر مرکب های به رنگ سادگی در بیابانها جنوب به دنبال معبود می دویدند. امروز آدمهای رنگارنگ سوار بر ماشین های همه رنگ به دنبال هیچ و پوچ هستند. فرمانده، با چشم دل بنگر در کوچه و بس کوچه های این شهر با تمام وجود احساس می کنی ارزشها لگد کوب شده اند. می دانی مردم این شهر چه می گویند . آنها فریاد می زند که : اینها واقعیت جامعه ماست باید با آنها کنار بیایی و زندگی کنی . چه می گویند اینها! مگر می شود دل داشت و خاموش نشست. مگر می شود خاک خورده صحرای داغ جنوب باشی و در دنیای امروز آرام بنشینی . چه می گویم با آنها . اصلاً آنها چه میدانند در پنهانی های وجودم چه غوغایی بر پاست. فرمانده دلها . این بغضی است چند ساله که فقط با تو می توانم بازگو کنم . آیا شهر نشینان شهر دود گرفته از آتش دنیا طلبی ، از مشتی استخوان خاک خورده و پلاکی بی نشان می توانند مظلومیت را تفسیر کنند؟ آنها چه می دانند بی برادر شدن چه دردی دارد. ما که نامحرم این وادیها نبودیم ، پس خوب یادمان هست صفا و صمیمیت جبهه در چه بود. راستی فرمانده آیا هیچ تیری قناصه ای از میلیمتری گوشت عبور کرده؟ آیا هنگام عبور از میدان مین دست بریده ای زیر پای خود حس کرده ای ؟ نه فرمانده ، تو را بخدا، نه اینگونه نیست مبادا فکر کنی که خود را برتر از آنها میدانم . خدا را شاهد و گوا میگریم که اینگونه نیست . فقط می خواهم خود فراموش شده را به یاد آورم . خودم می دانم نخلهای جنوب از من به بهشت نزدیکترند. خاک شلمچه از من خوشبوتر است. خود می دانم چه به روزم آمده . خود می دانم دچار بلای بی هویتی شده ام. سالهای سال هم اگر بگذرد دلم دیگر راضی نخواهد شد داوطلب میدان شوم وباید بگویم به ندرت اتفاق می افتد که دلم بهانه بهشت زهرا (س) را بگیرد واگر روزی از کنار مزار سرخی بگذرم دلم نمی شکند. نمی دانم هوای اینجا چرا اینقدر گرفته است. خدایا چرا همانند یاران به آسمان رفته ام آسمانی نشدم ؟ مانده ام تا این همه فساد تباهی بی عدلتی را نظارگر باشم. تنهای تنهایم ، حتی نارفیق های رفیق نما هم دورم را خالی کرده اند. همه چیز را با عدد می سنجند. علم حسابگری بر همه چیز پیشی گرفته. وقتی صدای اعتراض را می شنوند از واقعیتها با من سخن می گویند . غافل از اینکه من از حقیقتها می گویم . تو میدانی نقطه ای هست که فرسنگ ها فاصله بین واقعیت و حقیقت وجود دارد. شاید گاهی اوقات حقیقت و واقعیت یکی شوند ولی همیشه هر واقعیتی حقیقت نیست.
حالا میدانی چرا باید هر ساله کوله بار بست و راهی شد. می خواهم حتی اگر سالی یکبار هم که شده در کنار سکوی پرواز فرشتگان نفسی تازه کنم تا در هیاهوی فریبنده دنیا فریب رنگهای دیگر را نخورم . خدایا کمکم کن حقیقت یک رنگ را فدای واقعیت رنگارنگ نکنم.
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
یک شنبه 6 اسفند 1391 ساعت 14:49 |
بازدید : 672 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
می گویم تا قرار گیریم از این بی قراری.
یکشنبه ششم اسفند 1391
سالهای گذشته بنا به دلایلی توفیق زیارت این ابر مرد را نداشتم. هر موقع اراده می کردم که به دیدارش بروم موانعی بلند مانند سدی محکم مانع حضورم در رودخانه بزرگی و عظمتش میشد. تا اینکه به همت فرمانده اسباب حضور فراهم شد. جمعه 4 اسفند از پیچ و خم های خیابانها اهواز خود را به درب منزل او رساندیم . درب را گشودم به میان شدم، تمام بدنم از شدت هیجانی نامفهوم می لرزید. نگاهم به چهره دلنشین و آسمانیش افتاد. قدرت نگاه مستقیم در چشمانش که حالا از شدت خوشحالی دیدار همرزمان قدیم برق می زد را نداشتم. آسمان دلم از ابرهای احساس متراکم شد بود. ولی شرم اجازه نمی داد باران از دل احساس زده ام باریدن گیرد. مردی از ثلاله ایران زمین بی حرکت به روی تختی آرام دراز کشیده بود. تنها سر وصورت اجازه تحرک داشتند . انگار سایر اعضاء در نافرمانی خود خواسته از دستورات سر پیچی میکردند . یار سالهای خاک سنگر ما در آخرین روزهای نبرد پذیرای مهمانی ناخوانده از فولاد و آهن شد . و او قطع نخاع شد
اسماعیل طرفی آرام با لبخندی مهربان بی حرکت به روی تختی خوابیده بود. تو گویی با سکوت قصه های پر غصه زیادی را روایت می کرد. تمام سلولهای وجودم در گرمای اهواز آنچنان به سردی گرایید که گویی در قطبی یخ زده به نظاره خورشید نشسته ام . آن مرد اسماعیلی دیگر بود که نه با اصرار ابراهیم پدر ، بل با اراده خود به قربانگاه پا گذاشته بود تا در آوردگاه عشق و نفرت با شیطان هماآورد شود و او را آنچنان بر زمین کوبد که سالهای سال جرات نداشته باشد گرد آن خانه پرسه بزند. احساس مبهمی تمام وجودم را فرا گرفته بود . با خود به نجوا شدم :آه داریوش فراموش شده تو چه می دانی درد رنج جسمانی چیست؟
آیا تو میدانی جانبازی هشت هزار آمپول مرفین تزریق کرده تا قدری از درد او کاسته شود چه معنایی دارد. تو که نامحرم این وادیها نبودی . تو که پایت خاک جبهه را زیارت کرده . پس خوب یادت هست اسماعیلها کیا بودنند. ننگ بر تو باد اگر فراموش کنی . نفرین بر تو باد اگر روزی به یاد نیاوری که در روزگاران خون شهادت هم نفس این مردان بزرگ بوده ای .
شرم داشتم نامی بر خود نهم که من هیچ بودم و او تمام چیزها. در مقابل آن مرد که همه هستی خود را فدای عشق کرده بود چگونه از عشق سخن بگویم در حالی که اولین حروف آن را حتی نمی توانستم بخوانم .
احساس مبهمی من را بسو کاظم سوق داد . در دل گاهی بر او می تاختم که اینچنین روزگارم را آشفته کرد و گاه بر خود می بالیدم که هنوز لیاقت همنشینی با این مردان را از دست نداده ام.
این ها را نمی گویم که فقط گفته باشم و چند تنی آن را بخوانند . بگویند که زیباست و یا نه بسیار بد نگاشته شده. میگویم تا قرار گیرم از این بی قراری
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
دو شنبه 23 بهمن 1391 ساعت 11:14 |
بازدید : 443 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
تقدیم به یاران آسمانی که سرخ سرخ در دل آسمان آبی به پرواز درآمدنند.
دیر زمانی است گرد خطر می گردیم هر شب تا به صبح دنبال سحر می گردیم
سوگند به لاله ها که همچون خورشید زرد آمده ایم و سرخ بر میگردیم
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
یک شنبه 10 دی 1391 ساعت 9:56 |
بازدید : 683 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
اخبار زورگیری های چند وقت اخیر را کم وپیش به گوشم رسیده بود. باورش قدر ی برایم مشکل بود. تا اینکه چند روز پیش توی کوچه مقابل روزنامه ، یه دزد ناجوانمرد یکی از همکار روزنامه رو خفت میکنه و دارو ندارشو ازش می گیره. توجه داشته باشید این اتفاق توی یکی از خیابانهای تهران پایتخت ایران افتاده نه فلان گردنه بیرون شهر که اون زمانها دزداش معروف بودند. حال این اتفاق چقدرش مقصر اون دزده و چقدر مقصر سایر عوامل دیگر است بماند. ولی توجه شما را به یک خاطر جلب می کنم تا دزدهای جوانمرد قدیم را با آقا درذ های ناجوانمرد امروز قیاس کنید.
عموی دوست داشتنی داشتم که در میانه عمر در اثر تصادف اتومیبل کوچ کرد و چند بچه قد و نیم قد را به جای گذاشت . زن و بچه اش در شهرستانی زندکی می کرد که مردمش از احوال همدیگر باخبر بودند . چند ماهی از درگذشت عموی نگذشته بود که شبی دزد به خانه آنها زد و تمام دار و ندار آنها را با خود برد . حتی به روغن جامد پنج کیلویی هم رحم نکرده بود . همه اهل فامیل در خانه آنها جمع شدند و دوباره گریه زاری آغاز شد. شب بعد از ماجرای دزدی زنگ خانه به صدا درآمد . من که از همه کوچکتر بودم دوان دوان حیاط خانه را طی کردم و خود را به مقابل درب ورودی رساندم . درب را گوشودم .در کمال ناباوری وانت نیسانی را دیدم که با سرعت برق و باد در پیچ کوچه ناپیدا شد. همه اثاثیه منزل بدون کوچکترین کم و کسری بازگردانده شد. چند ماهی از این ماجرا گذشت، روزی از اداره آگاهی به دنبال پدرم فرستادند و بیان داشتند همان دزد را دستگیر کرده اند آقا دزده ضمن اعتراف به بسیاری از دزدی های آن شهر معترف شده که دزد خانه برادر شما هم بوده است . سراسیمه با پدر خود را به اداره آگاهی رساندیم . آقای دزد را ملاقات کردیم. پدر گفت چرا بردی و چرا باز پس آوردی . گفت حاجی وقتی روز بعد متوجه شدم که خانه بچه یتیمی را غارت کرده ام بلافاصله تصمیم گرفتم آنها را باز گردانم . آخر من دزد هستم ولی مال یتیم خور نیستم .
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
|
شنبه 9 دی 1391 ساعت 18:39 |
بازدید : 644 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
کلون قلعه دل را به صدا درآوردی، بی درنگ دروازه دل را گشودم، در میان شور شعف، تو در قامتی زیبا ظاهر شدی. و سفر آغاز شد.
در آغازین سالهای سفر، هر روز مستانه در کوچه و پس کوچه های خیال ، خرامان خرامان گذر می کردیم و دور از چشمان بی خبری خانه نشینان ، زنگ های زندگی را به صدا در می آوردیم.
شب تا ناپیدا شدن آخرین عابر، به روی سکوی خانه شما می نشستیم و گاه بی گاه از آرزوهای دور درازمان سخنها می گفتیم.
یاد هست در انتهای شب با بی میلی به سوی سکونتگاه شبانه کوچ می کردیم و با دلتنگی وصف ناپذیری در بستر رویاها به مرور گفتمان هر روزمان می پرداختیم و می اندیشیدیم که آیا چکونه می شود قله های دوستی را فتح کرد؟ غافل از اینکه در همان لحظه در ستیغ قله های مهربانی مشغول کوبیدن بیرق فتح بودیم.
آخ یادش بخیر همسفر ، روز بعد از شب بلند دلتنگی ، همگام با طلوع اولین تشعشعات نور، درب خانه تان را مشتاقانه می کوفتم. و تو در خواب آلودگی همیشگی، من را پذیرا بودی تا روزی دیگر را به روزهای بی خبری و خوشیمان بیفزاییم.
همسفر آیا یاد هست تن پوشمان را هر روز با هم معاوضه می کردیم. نه تن پوشهایمان در یگانگی من تو غرق بودنند ، گاه تو میپوشیدی گاه من.
آیا یاد هست سکه های جیبمان در کاسه های بی ریا تقسیم میشد؟
آیا یاد هست آن ظهر شور انگیز را که برای پر کردن انبار تن از قوت روزانه سکه ای کم داشتیم؟ بی آنکه چیزی میل کنیم در سیری بهترین خوارکیها به خوابی ظهرگاهی فرو رفتیم.
یادش بخیر شبهای سینما ، چه شور انگیز بود عبور از درب جادویی سینما و تماشای قصه زندگی در صفحه ای به اندازه رفقاتمان.
همسفر کتاب فروش دانش را حتماً به خاطر داری . راستی راستی یاد هست ، چه ساعتها بدون پلک زدن در پشت ویترین شیشه ای، نظار گر یار مهربان بودیم .
هیچ می دانی اولین کتابی که خواندم چه نام داشت / یاد هست رجردالتون را، وای که چه شبها برای او گریستم.
چقدر برای دیدن ماویس دلتنگم. میدانی عاقبت مادام ژانسی کجا رفت؟
راستی راستی ، ماتیسن باز قلم را می فشارد بر صفحه های کاغذ تا شورانگیز ترین عشق ها را بیافریند. نه می دانم که او دیگر نمی نگارد که زمانه زمانه نگارش آنها نیست. حالا دیگر در بی علاقه گی روزگار عشق های یک شبه سوسن خانمی خلق میشود.
می دانم یاد هست. آخر آن روزها بهترین ها بود . پر از مهر صفا و یگرنگی .
آیا همسفر تو میدانی که چه فصل هایی از آن روزهای نخستین گذر کرده است؟
آیا میدانی گذرگاه عمر بر کدامین نقطه از دوران عقربه ها ساکن است؟
آری آری درست می گویی سالهایی به اندازه همه عمر ، فصل هایی به زیبایی همه بهاران و شبهایی به باشکوهی شبهای پر ستاره کویر. و این من توهستیم که در امتداد آن سالها به گذشته ای پر ماجرا می نگریم.
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
|
دو شنبه 13 آذر 1391 ساعت 8:42 |
بازدید : 536 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
قرار نبوده تا نم باران زد، دست پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم. قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی. ناخن های مصنوعی، دندان های مصنوعی، خنده های مصنوعی، آوازهای مصنوعی، دغدغه های مصنوعی...
هر چه فكر میکنم میبینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دند
ان به هم نشان دادن برای چیست؟
قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود. باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود. یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند.
قرار نبوده این همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز و صندلیِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد، بی شک
این همه کامپیوتر...و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده...
تا به حال بیل زدهاید؟ باغچه هرس کردهاید؟ آلبالو و انار چیدهاید؟ کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفتهاید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست. این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر، برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشدهاند.
قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به جایشان صبح خوانی کنند. آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن ما تا قرص خواب لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.
من فکر میکنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود همه دار و ندار زندگی مان، همه دغدغهزنده بودن مان. قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.
قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی سال بگذرد از عمرمان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم. قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم. قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم...
چیز زیادی از زندگی نمیدانم، اما همین قدر میدانم که این همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته و سردرگم کرده...
آنقدر که فقط میدانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمیآوریم چرا …!!!
مهدی سهرابی
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
|
شنبه 11 آذر 1391 ساعت 19:33 |
بازدید : 440 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
در این روزهای سرد دلگیر، قلم یخ زده ام نای نوشتن ندارد. آنچه روح سرکشم بیشتر می پسندد، نشتن در کنار شومینه ایست که حالا آتش گرفتن کنده های چوبی اش با گرگرفتن گازهای مشتعل شده، پیوند خورده تا دیروزمان بوی فراموشی بگیرد و امروزمان صرف غوطه ور شدن در بایگانی ذهن غبار گرفته شود.
آنچنان به روی تصاویر ثبت شده از روزهای آتش و خون تمرکز کرده ام که خیال سرکشم شعله های آتش شومینه را با پیوندی فرا زمانی به آتش مشتعل شده از انفجاری پی در پی موشک ها، توپها، خمپاره و....گره می زند.همان زمانی که "قاسم دارم" دوست داشتنی را یافتم جوانی سبزه روی از دیار مردان پر مهر آبادان . هنگامی که بعد سکوتی طولانی لب به سخن گشود . بر من روشن شد که سالهاست می شناسمش آن هم یکی از آشناهای گم شده من بود که یکی یکی آنها را می یافتم و دیگر اجازه دورشدنشان را نمی دادم . ولی در یک روز سرد زمستانی هنگامی که من در خوابی غفلت گونه بسر می بردم . با ترکشی گرم به سوی ابدیتی گم شده پرواز کرد و من سالهاست چشم انتظار اویم تا از درون سنگری که رفت دوباره باز آید و من را از غربت آغاجاری بسوی قربت آبادان ببرد.
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
چهار شنبه 1 آذر 1391 ساعت 12:51 |
بازدید : 522 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
«به نام "شهيد" که بدون چشمداشت برای آزادی جنگيد و بزرگترين نعمت زندگی خویش را برای بزرگترين نعمت زندگی ديگران در نهايت اخلاص تقديم کرد...»
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
سه شنبه 17 مرداد 1391 ساعت 12:0 |
بازدید : 425 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
نوشتن برای دوستان خبرنگاری که دستانشان از نوازشهای قلم پینه بسته ،سخت و دشوار است . ولی آنچه من را واداشت که در حضور صاحبان قلم ، خطوط شکسته ای را حک کنم ، سالهای همنشینی در کنار ژنرالهای فرهنگ و اندیشه است . همانهایکه در شورای تیتر بهترین ها بودند . همانهایکه روزنامه ایران را از "ب" بسم اله تا "پ" پایان خواندنی می کردند و همانهایکه عواملین فروش فخر به فروش نوشته هایشان می کرد . به یاد دارم زمانی که فریدون اسطوریی و یاران شاهنامه ایش فتحی دوباره بر خرمشهر نوشتند و سنگری از عشق را بنا نهادند . مسلسل ها را تبدیل به قلم کردنند همانگونه که پیرشان گفت . و باز به یاد دارم عبدالرسول ، رسالتی دیگر برای روزنامه بازخوانی کرد ، در همه این سالها ما بودیم و افتخار حضور . و تو می دانی روز خبرنگار تنها بهانه ایست که بغض اجازه دهد سالهای بی تو بودن را تحمل کنیم .
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
|
یک شنبه 25 تير 1391 ساعت 16:7 |
بازدید : 425 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
هنوز هم بارقه های امید را می توان از گوشه آشبزخانه های مدرن که با انواع وسایل امروز ی تزئین شده است را دید . هنوز هم عشق نهفته درغذا های که ماکروفرهای در کمتر از چند دقیقه پخت میکنند و با ظرافت و هنرمندی کدبانوی خانه آراسته به سوی میزهای شام هدایت می شود را می توان حس کرد . باز هم از آشبزخانه های open می توان دری بسوی سالهای سرخوشی باز کرد . همان سالهایی که بغض و کینه کمتر در چهره اطرافیان نمایان بود. همان ایامی که قابلمه های مسی از صبح سحر تا صلاة ظهر قل قل کنان در کنج مطبخ مهمانان ناخوانده را فرا می خواند تا با زیاد کردن قدری آب پذیرای مهربانی ها باشد .
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
|
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391 ساعت 10:51 |
بازدید : 420 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
خورشید با چشمانی مهربان آخرین نگاهها را سخاوتمندانه نثارمان می کرد . ما بودیم و یادگاران روزهای دلتنگی و جاده ای که شتابزده به انتهای پریشانی می رسید.درآن هنگام نخستین نت موسیقی را به ما هدیه دادی صدای دلنوازش بر اعماق وجودمان راه پیدا کرد .همه پرشانی از وجودمان کوچید . هر آنچه ماند زیبایی در کنار تو بودن را تفسیر می کرد.
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
|
شنبه 2 ارديبهشت 1391 ساعت 8:32 |
بازدید : 442 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
ای کاش میشد به دنبال بهار سفر کرد . هر جا بهار میرفت من باهاش میرفتم .
کاش عمر بهار اینقدر کوتا نبود .
راستی شما می دونید خونه بهار کجاست ؟
خوش بحال سرزمینی که بهار توی زمینش خونه داره .
اونجایی که میگن همیشه بهاره.
راستی شما راه رسیدن به آن سرزمین را میدونید.
هرکس میدونه منو خبر کنه .
من میخوام همیشه بهاری باشم .
I was looking for spring travel. Spring was everywhere I went with it.
I wish the spring of life was so short.
You know spring is truly home.
Welcome to a land far, my summer home is their territory.
Where the land is always spring.
I know you the way it lands.
I will call the one Mdand.
I'm always spring.
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
چهار شنبه 10 اسفند 1390 ساعت 14:35 |
بازدید : 445 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
به گزارش خبرگزاری آبادان نیوز فیلم جدایی نادر از سیمین بعد از کسب جایزه اسکار مورد تایید جشنواره فیلم آبادان قرار گرفت و برای اولین بار نامزد جایزه "ریبون طلائ" گردید ! بنا بر این گزارش رقیب اصلی فرهادی ، فیلم "آخرین لاف زن" به کارگردانی جاسم است .لازم به ذکر است اگر اصغر فرهادی موفق به دریافت ریبون طلایی شود اولین غیر آبادانی است که تا به حال توانسته جایزه اصلی این فستیوال را به خود اختصاص دهد .برای اصغر آقا فرهادی آرزوی موفقیت می کنیم.
|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
|
دو شنبه 8 اسفند 1390 ساعت 8:39 |
بازدید : 684 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
دیشب بهترین بی خوابی عمرم را تجربه کردم . شیرین ترین شب زنده داری ، آنجا که آقای فرهادی با تریبون اسکار صدای فرهنگ ایران را به گوش همه فرهنگ دوستان دنیا رساند و زیبا و متین گفت :
"سرزمین من فرهنگ کهن و غنی دارد که زیر غبار سنگین سیاست مخفی شده است. جایزه ام را به مردمم تقدیم می کنم. مردمی که مخالف خشونت هستند و با تمدن ها و فرهنگ های دیگر سر سازگاری دارند."
اصغر عریز به خاطر لحظه های شادی که برایم فراهم کردی سپاس دارم . شادی دیشب را در این روزگار روکود لبخند ، همه ما نیاز داشتیم .
Last night I experienced the best sleep of my life. Sweetest nightlife, where Mr. Farhadi with Oscar podium to hear the voice of the Iranian culture and all cultures around the world bringing friends, beautiful and calm, said:
"My country is rich in ancient culture and politics that is hiding under a heavy mist. Award is dedicated to my people. People who are opposed to violence and they are compatible with other civilizations and cultures."
Remember moments of happiness that I've provided Ryz A. I am. Last night, at this time Rvkvd smile of joy, we had all we needed.
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
|
پنج شنبه 5 اسفند 1390 ساعت 8:0 |
بازدید : 504 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
این فقط یک عکس در قاب خاطر نیست ، این روایت یک زندگی ست ، تفسیر عشق به همه خوبی هاست ، آزمودن مردانگی ست ، شاید از همان روز بود که جرقه های عشق به نخلستان وکارون و شرجی در وجودم زنده شد، حالا دیگر نخلستان یادآور همه مهربانی توست .
This is not just for a picture frame, this story of a life, my interpretation is good to all, masculinity is tested, it was the same day that the spark of love in my life to the groves Vkarvn and humid, and now all groves reminiscent your kindness
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
|
سه شنبه 6 دی 1390 ساعت 14:47 |
بازدید : 608 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
برای دیدن خورشید رویت ، بی تابی های نیمه شب تاریک و ظلمانی را تحمل می کنم تا در سپیده دم وصال از اینجا تا به آنجا همه بی مهری ها را به دور ریزم و وجودم را از همه خوبی های تو لبریز کنم
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
|
شنبه 3 دی 1390 ساعت 14:3 |
بازدید : 579 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
میان سیاهی شب که با رنگ پوست مردم شاخ آفریقا تاریکی را مضاعف کرده بود. سرخی یک هندوانه ما را به شکوه جلال ایران باستان پیوند زد .
دوستان پزشک که از تمدن مصر برای کمک به مردم سومالی آمده بودنند ، در مهمانی یلدایی ما را همراهی کردنند ، تا در شبی خاطر انگیزی شاهد گفتگوی تمدن مصر و ایران باشیم . در آن هنگام دیدم اگر مرزهای ذهنی فرو ریزد ، پذیرش زیبایی ها آسان تر می شود .
اینجا سومالی ست شب یلدای سال
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
|
یک شنبه 15 آبان 1390 ساعت 11:12 |
بازدید : 616 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
زمان چه معنایی دارد ، آن هنگام که قلبها یکی شدن را تجربه می کنند ،سپیدی محاسن چگونه تصویر می شود هنگامی که به سرای دل راه می یابد .
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
|
یک شنبه 17 مهر 1390 ساعت 18:20 |
بازدید : 637 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
آمدن و رفتن به مانند قطاری است که در هر ایستگاه عده ای از آن پیاده و عده ای به آن سوار می شوند . آنانکه در هنگام بودنشان در قطار زندگی سرور و شادی را به همسفرانشان پیش کش می کنند ، به هنگام پیاده شدن ، غمی در دل دیگران به جا می گذارند .
اکبر همسفر روزهای خوش گذشته ، گرچه حد فاصل دو ایستگاه مرگ و زندگی را خیلی زود طی کرد ، ولی آنچه از او در دل ما حک شد شادمانی است ، همسفرمان در اوج غم ها هیچگاه لبخند از چهراش محو نشد .
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
|
سه شنبه 5 مهر 1390 ساعت 15:28 |
بازدید : 931 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
ديشب يه مقدار بارون آومد ، انگاري به يادمون آورد كه ديگه تابستون تموم شده و روز بعد آفتاب پاييز طلوع ميكنه . يادم آومد كه چند سال پيش سروش راآماده كرديم و با كلي سلام صلوات ، يه گردان فليم بردار ، عكاس و بدرقه كننده اون راهي مدرسه كرديم كه بره برامون هي بيست بياره و يه خروار لوح تقدير سپاس و بعد ياد سالهاي مدرسه خودم افتادم كه مي رفتم و بر بابام كه توي ايران نبود هي صفراي خوشگل خوشگل مي فرستادم . تا اونم برام از كشور خارجه به پاس اين همه زحمت لباساي زرق و برق دار بفرسته. اخه كه چقدر قيافه اون صفراي قشنگ بود ، به خدا هزارتاي اين بيست تاي مسخره امروز مي ارزيد . واسه همينه كه يه عده تبل مثل من از اين روز اصلاً خوششون نمي ياد . شايد به همين دليله كه خيلي از ماها پاييز دوست نداريم . بنده خدا شاعر خوش ذوق هر چي ميكنه كه نگرش ما رو نسبت به اون عوض كنه نمي شه كه نميشه . هي مگه بابا ، پاييز معمايي ، پاييز بهار عاشقاست ، ولي توي كت ما نميره كه نميره . ولي از وقتي كه رفتم دانشگاه و رفتار تحقر آميز و پر از خوشنت معلما با رفتار احترام آميز و مهربون اساتيت عوض شد ديگه برام پاييز اون فصل زخم خوردي قديمي نيست . پس به نظر شما نگرش ما نسبت به پديده ها با رفتاري كه اونا از خودشون بروز ميدن ارتباط داره و شرايطه كه نگرش ما رو مي سازه يا نه ؟
راستي اين روزها سالگرد شروع جنگ ايران و عراقه اونائيكه روزاي جنگو يادشون دارن ، هر كدوم برداشتي خاص ازش دارن ، يه عده بهترين ناشونو از دست دادن ، يه عده حاشيه هاي بمب بارون شهرها رو يادشون ميايد ، همنو كه مردمو آوراي بيابونا و روستاها مي كرد . آخه كه چقدر تلخ بود ، مثل تكاوراي زبده توي عرض چند دقيقه تمامو اثاثاي خونه رو تخليه ميكرديم و به خونه اقوام توي روستا مي برديم . روزاي اولش خوب بود ولي همين كه چند ماه طول مي كشيد صورت سوخته شونو توي هم ميكردند و با اين حركت پيغام مي دانند كه بابا مهمون يه روز نه دو روز شما آلان چند ماه كه روي سر ما خراب شدين ، تو رو خدا برين گم شين خونتون ديگه ، ولي ما كه از ترس جونمون توي سوراخاي خونه اونا خزيده بوديم اصلا ً ترش رويي صاحب خونه محترم را به روي نازنين خودمون نمي آورديم . يه عده هم توي بازار آشفته ي روزاي جنگ حسابي پول و پل اي به جيب زدند ، همه اين آدما از روزاي جنگ چند سالي يك بار توي يه محفل خانوادگي يادي مي كنن بعد باز فراموش مي كنن ، ولي يه عده جوانواي اون روزا كه حال ديگه يواش يواش سرو صورتشون سفيد شده ، اسباشنو زين كردن و چار نل بسوي دشمن تاختند . اين گروه آخري دم به دقيقه به يادشون مياد چطور توي سنگر زندگي كردن ، چطور دوست جون جونيشون كه از برادر براشون عزيزتر بود جلوي چشاشون مثل گل پر پر شدن . چقدر سر به سر همديگه گذاشتن ، چقدر خنديدن ، چقدر دل تنگ شدن ، چقدر شب و نصف شب گريه كردن و چقدر بعد از انفجار 598 بهت زده و سرگردون شدن ، آخه اونا فقط ميجنگيدن و نمي دونستن مثلا جريان مكفارلين و هزارتا كفته زهر ماري پشت پرده چي ، اونا اصلاً نمي خوان اون روزا رو از يادشون ببرن . آخه هر چي بگن ما كه توي خونه هاي راحتمون نشته بوديم نمي تونيم درك كنيم . فقط جماعت خودشنو ميدونن چي بوده . واسه همين كه هي گرد همايي و كنگره و از اين جور چيزا درست مي كنن تا اگه بشه يه مقدار از حال و هواي اون روزا رو دوباره درك كنن . راستي پيرمرد تو از كدوم گروه جواناي قديم بودي ؟
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
|
یک شنبه 20 شهريور 1390 ساعت 8:55 |
بازدید : 666 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
به شوق فرا رسيدن ، ثانيه هاي معكوس عقربه هاي سرخ ساعت را مي شمرديم ، بي تابي در پي انتظاري طالقت فرسا ، لحظه هاي ديدار را شور انگيز مي كرد . و سرانجام هفدهمين روز شهريور فرا رسيد . لحظه هاي در آغوش كشيدن بهترين هاي روزگار بود اشگ شوق در ديدار همرزمان قهرمان و همنشينان شبهاي سنگر ، فرصتي داده بود تا بغضهاي متراكم شده را با تلنگر نگاهي بگشاييم . سرمست ديدار بوديم غافل از اينكه خورسيد روز هفدهم به كرانه هاي مرز شبي طولاني كه درازي آن نيم سال انتظار را به همراه دارد ، مي رسيد. و ما مانديم و انتظاري شش ماهه ، گرمي ديدار را ذخيره شبهاي سرد زمستان انتظار ميكنيم تا دگر بار در زادگاه مثنوي عشق ، بيتهاي عاشقي را تفسير كنيم .
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
|
دو شنبه 13 تير 1390 ساعت 10:22 |
بازدید : 1079 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
شب هنگام بعد از سپري كردن روزي گرم و خسته كننده از فعاليتهاي روزانه در سكونت گاه شبانه به روي كاناپه لم داده بودم ، به نقطه اي خيره خيره نگاه ميكردم ، صداي زنگ تلفن همراه رشته افكارم را پاره كرد ، فرمانده دلها از آنطرف سيم خبر داد كه دوستان گردهم مي آيند . تير و ليد خبر را در ذهنم مرور كردم
راستش بعد از شندين خبر ، ديگر صداي فرمانده را نمي شنيدم . همچنان گوش مي دادم ولي تنها پژواك خنده هاي مليح همرزمان بود كه پرده گوش را نوازش مي داد ، چهره هاي دوست داشتني يشان يكايك جلوي چشمانم رژه مي رفتند . خنكاي نسيم اين خبر در گرماگرم تابستان هجوم شعله هاي آتش فصل گرم را تا رسيدن بهار ديدار در روز هفدم شهريور بي اثر ميكند . و مي دانستم نفس هاي گرم نازنين دوستان سرماي زمستان پيش رو را قابل تحمل مي كند . پس تا رسيدن روز موعد لحظه شماري ميكنيم و تابستان را به عشق فتح خاكريزهاي محبت دوستان سپري مي كنم .
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
|
سه شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 9:49 |
بازدید : 1147 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
|
شنبه 28 خرداد 1390 ساعت 10:39 |
بازدید : 683 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
از زماني كه سفر رفتن مشكلات فراواني داشت و مسافر خراسان مي باست خطرات طول مسير را به عشق رسيدن به حريم يار با جان دل خريدار مي شد. تا به امروز كه با يك پرواز 45 دقيقه اي خود را بر فراز گنبد طلا ميبيني . مشهد هواي غريبي دارد . غربت امام دل هاي سوخته هنوز هم از جاي جاي كوچه و بازار مشهد احساس ميشود و انگار سايه خود را بر سراسر خراسان گسترده است ، در ايوان طلا جرعه اي از آب سقاخانه اسمال طلا خوردن ودر تالارهاي آينه كاري با بوي عود و عنبر در فضاي معنوي حرم غرق شدن و صداي قرآن را از گلدسته هاي آن شنيدين و در خنكاي مغرب در مسجد گوهر شاد به جماعت ايستادن ، صداي حمد را با نواي عاشقي آميختن و هنگام قدم نهادن به حرم با يك نوع نوستالوژي مكاني و يا حتي زماني آميخته شدن ، انسان را در خلسه اي وصف ناپذير فرو مي برد ، آن هنگام است كه تو دچار دوگانگي ميشوي كه اين عيش از كدامين است ؟
داريوش
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
|
یک شنبه 1 خرداد 1390 ساعت 9:49 |
بازدید : 732 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
شانه به شانه سروش از معبري كه تهران نشينان نام خرمشهر برآن نهاده اند عبور مي كنم ، همانجا كه سالهاست ميزبان دلتنگي هاي هراز گاه من است وهمان كه در آستانه خرداد پرنده خيالم را بسوي مسجد جامع پرواز مي دهد و به ياد مي آورم خرداد سالهاي نوجوانيم را ، زماني كه اشك شوق بعد از ماهها انتظار در چشمان تك تك ايران نشينان حلقه بسته بود، شور و شوق آزادي قطعه از پاك ترين سرزمين ايران دورترين نقاط را فرا گرفته بود . هله هله وشادي از هر خانه اي به گوش مي رسيد .و تو نميدانستي سالها بعد از آمدنت به كناره هاي كارون ، چكمه پوشاني نا محرم با اشارت مردي درنده خو ، پا بر كوي و برزنش مي گذارند ، انسانيت را زير چكمه هاي آهنينشان خرد مي كنند . بي حرمتي ها مي كنند و زير پا مي گذارند هر آنچه را كه انسانهاي آزاده سراسر گيتي برآن پايبند بودند .به هر سو كه مي نگريستي سرخ بود از خون مدافعان ، خانه ها با كمري خميده حكايت از ويراني شهر مي كردند . و اين بود كه ويرانه هاي بجا مانده ازعمارت هاي آباد را خونين شهر نام نهادند . حالا ديگر شهر پر از تهي مردان پاك و لالايي شير زناني كه نواي عشق را در گوش كودكان زمزمه مي كردنند بود ، هرآنچه بود عربده بد مستي ديو صفتان و يا صداي آتشين سفير شيطان كه گاه به گاه به گوش مي رسيد . ايران در تب انتظار رهايي شهر خون مي سوخت ، دليران پارسي از نسل كاوه از جاي جاي سرزمين آريايي گرد هم آمدنند و سرود رهايي سردادند . در بهاري كه شكوفه هاي انتظار بازگشت پرستوها را لحظه شماري مي كرد ، نداي بيت المقدس از حنجره پاك ترين فرستادگان آسمان بيرون آمد. پيشاني بندان از هر سو تاختند بر خصم بي مقدار ، هر روز آواي فتحي پيچده بود بر بام هاي خانه هاي آريايي ، خونين شهر با بالهاي زخمي و تني رنجور به فاتحان عشق لبخند مي زد . و سرانجام در سومين روز خرداد سبز محراب جامع آغوش گشود و دل تنگي جهان آرا را واگويه كرد . آغازين روزهاي رهايي بود ، نوجواني بودم كه شور نبرد عليه اهريمن بد كردار سراسر وجودم را فراگرفته بود ، سراسيمه خود را به گنبد غرور آفرين جامع رساندم ، انگاري روح بلند همه مدافعان به استقبالم آمدنند. بغض روزهاي اسارت شهر با شوق آزادي كناره هاي كارون در هم آميخت ، اشكهاي چشمانم مرحمي بر زخمهاي محرابش كه حالا با زخمهاي روح خسته ام آميخته بود شد ، با نوش داروي وجودم زخمهايش را نوازش ميدادم ، واينك ، نيست سالي كه به طوافش نروم و به ياد همه دوستان آسماني ركعتي از نماز عشق را نخوانم . با صداي سروش پسر به خود آمدم ، ازخرمشهر ميپرسد ، و من خود همچنان حيران از حماسه فرزندان آرش كه حسين وار از شط خون گذشتند هستم و چه دشوار است بيان آن همه حماسه براي سروش .
داريوش
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
|
یک شنبه 25 ارديبهشت 1390 ساعت 15:39 |
بازدید : 981 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
تاريكي شب بعد از سيطره بر تمام شهر ، براي ولگردي شبانه فرا خواندم ، در كوچه پس كوچه هاي خيال ، با خود به نجوا بودم ، مستانه از كوچه باغ هاي آشنا عبور كردم ، بوي آشنايي مشام را نوازش داد . چشمانم را هوشيارانه گشودم ، هيچ نبود ، به سويي ديگر گذر كردم ، و باز رايحه خوشي را شنيدم ، يا شايد ديدم . ديگر بار هوشيار شدم ، ولي بجزء هيچ ، هيچ نبود . رد خيال در هر سو پيچيده بود. و من باز به تو انديشيدم .
داريوش
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
|
یک شنبه 25 ارديبهشت 1390 ساعت 8:47 |
بازدید : 807 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
بر سر در خانقاه شيخ ابوالحسن خرقاني نوشته شده است
هر كه در اين سرا درآيد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد . چه
آنكس كه بدرگاه باريتعالي بجان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد .
"روزي شيخ ابوالحسن خرقاني نماز مي خواند ، آوازي شنيد كه : اي ابوالحسن ، خواهي كه آنچه را تو مي دانم با خلق بگويم تا سنگسارت كنند ؟
شيخ گفت : با خدايا ، خواهي آنچه را كه از رحمت تو مي دانم و از بخشايش تو مي بينم با خلق بگويم تا ديگر هيچكس سجده ات نكند ؟
آواز آمد : نه از تو ، نه از من"
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
|
یک شنبه 18 ارديبهشت 1390 ساعت 15:5 |
بازدید : 745 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
در سياهي بعد از غروب ، هنگامه طلوع خورشيد شب ، بر بلنداي نگاه ، دزدانه ايستاده بودم .سر به آسمان ، تماشاي خورشيد شب در ميان ازدحام ستارگان كه با لباني خندان چشمكي زيركانه را نثار زميني ها مي كردند ، تماشايي بود .
گويي اهالي كوي راز را به ضيافتي آسماني دعوت مي كردند . هوشيار بودم ، مهتاب در بهترين وضعيت خود قرار داشت ، زيبا و شادمان ، پيامبر شب ، پيام آورد ، پيغامي از تو كه در آن سوي پهناي زمين به تماشا نشسته بودي ، لبانت را ديدم كه به نشانه سلام لبخند مي زد ، به دنبال آن پاسخ من ، ماه زيبا قاصد خندها يمان شد . در هنگامه آگاهي ، قهقه هاي مستانه من و تو دل آسمان را شكافت ، ستارگان شنيدند شيدايي ما را و بر اين شيدايي شادمانه گريستند .
داريوش
|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
|
یک شنبه 15 اسفند 1389 ساعت 15:26 |
بازدید : 1580 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
به ياد اكبر
تلفن سکونت گاه شبانه به صدا درآمد ، صدای غمگین و گرفته ای از آن سوی سیم پیام سفر ابدیش را داد.
سفیر شادمانی با رفتنش ما را ناشاد کرد. او با کوله باری از غم که ره آورد زندگی پر از تلخی و ناکامی بود. در هر دیدار با تبسمی شیرین سنگینی غم های پنهان را سبک می کرد . و هنگامی که در آستانه تجربه چهل و دومین بهار زندگی ، خود را آماده بوئیدن گل سرخ می کرد ، با قهقهه های مستانه بار سفر را بست .
اینک ، با خاطرات باز مانده از او، با اندو می گریم و گاه با تلخی می خندم .
داریوش
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
|
شنبه 14 اسفند 1389 ساعت 8:54 |
بازدید : 845 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
تقديم به كاظم فرمانده ي دلها
صداي برخورد چرخ هاي قطار با ريل اجازه شنيدن ، نواي عشقي طولاني كه زخمهاي آن هنوز دل خسته اش را نوازش ميدهد به كوپه نشينان ، نمي داد. گونه هاي خيس شده از باران عشق الهي نويد غمي پنهان بود ، كه سالهاي سال است آن را با خود يدك مي كشيد ، بدون اينكه سخني از آن در ميان بگذارد .و اينك با سر انگشتان هنرمندانه اش ساز قديمي و غبار گرفته را چنان به صدا درآورد كه ترنم گوش نواز آن بعد از گذشت چند روز آرام بخش روح خسته و مجروحم بود ، همگي محصور هنر نمايي او بودند. اين بود كه تا پايان شب خواب از چشمانم فراري شد . نميدانم در آن شب قطاري چه اتفاقي افتاد كه پرده از راز عشقي ناگفته برداشت . و من با چشم خود ديدم فاجعه فرو ريختن يك مرد را . كه مي گويند گريه مرد فاجعه است . ولي نه اينگونه نيست كه پير و استاد اخلاق همه سجاد نشينان در نيمه شبي روحاني از ماه عشق بازي صيام بر ما گفت : "چشمي كه اشك از آن سرازير نشود در سلامت روان صاحبش بايد شك كرد ". و من اشكهاي مرد پولادين را بعد از گذشت بيست وشش طواف زمين به دور خورشيد ديدم ، با خود به جدال افتادم ، كه آيا اين همان مرد پولادين است كه در گرما گرم نبرد فاو بعد از شنيدن پرواز برادرش با بي تفاوتي به هدايت و فرماندهي ادامه داد . و اينكه گواه دادم كه او عاشق بود و هنوز هم زخمهاي كهن آن عشق قديمي وجودش را آزار مي دهد .فرمانده عاشق فرشته اي انسان نما بود كه در كاروان عاشقان نور پيشتازي ميكرد .
اي واي ..... باز هم عنان كلمات از كف خارج شد و خطائي فاحش را بر لوح سپيد حك كرد ، كه او فرشته نبود ، بلكه ابر انساني بود ، كه همه فرشتگان در پيشگاه معشوق مقابلش سر تعظيم فرود آوردنند .و او تا آخرين روزهاي نبرد پرتو افشاني كرد تا ما انسان هاي خاكي ، راه آسمان را بيابيم . در اين ميان سركرده ما كاظم بود ، كه شيفته رفتار آسماني اش شد. ، پنج سال انتظار در شنيدن پاسخ سيگنالهاي عشق كه هر روز وجود نحيفش را زير بار فشار هاي طاقت فرساي انتظار دو تا ميكرد . و سرانجام در روز پرواز اسطوره ي طلايي ، پاسخ را در لابه لاي انبوهي از فرشتگان كه به پيشواز آمده بودند دريافت كرد . فرمانده من هم براي ديدنت سر سراي دلم را چراغاني مي كردم ، گيرم شرم اجازه بروزش را نمي داد چرا تو از عمق نگاهم غوغاي درون را دريافت نكردي ؟
تو كه به دلهاي ما فرمان مي دادي ، مي بايست پاسخ را از همان سرا دريافت مي كردي ، نه زبان الكن كه قدرت گفتن رازهاي درون را ندارد و هرگز نتوانست عمق دل بستگي را نشان دهد .
داريوش
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
|
سه شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 8:14 |
بازدید : 897 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
نيمه شب پاييز ، نخلها سرفراز به مانند قلعه اي پاسدارش بودنند ، باد بعد از نوازش آب، نخل ها را آرام آرام به خواب فرو برد . آنگار مي خواست فقط يك نفر نظار گر باشد ، چشمانش خيره خيره به روان زلال بهمنشير دوخته بود ، انعكاس مهتاب در آب افق ديدش را چندين برابر كرده بود . چشمانش گواهي داد كه خصم در حال عبور از رودخانه است . بي صدا و غافلگيرانه ، آبادان در آستانه سقوط در هول ولاي دفاع از همسايه ديوار به ديوارش بود . چكمه پوشان مي خواستند ذوالفقاري را پشت سر بگذارند ، احمد آباد را نا آبادكنند و بريم را در آتش خشم خود بسوزانند . دريا دل ، دل به دريا زد ، بر مركب شجاعتش سوار شد و كيلومترها ، در ديد مستقيم و آتش دشمن ركاب زد تا خود را به شهر رساند .
همه سراسيمه به سوي ذوالفقاري روان شدنند ، استقبال خونيني بود . دريا دل هرآنچه مي توانست كرد . و در انتهاي نبرد ، خون داغ و سرخ تراز گل سرخ را به پاي نخلهاي به خواب رفته ريخت و به انها فرمان بيدار با ش داد "از خواب برخيزيد ، خطر دفع شد همه جا آرام است . شهر سرافراز به دنبال طلوع آفتاب است . "
آن مرد شهر را نجات داد . نه نه ............ ايران را نجات داد ، همه ميدانند دژ آبادان اگر فرو مي ريخت معلوم نبود سمت وسوي جنگ به كجا مي رفت . آن مرد ايران را نجات داد .
ظلمت شب هنوز بساطش را جمع نكرده ، گورستان سرد و ساكت ، در انتظار است ، در انتظار مردي كه در گمنامي زمين شهره دلها آسماني شد . او را بي نام و نشان در گوشه اي دفن ميكنند . بدون يادبودي ، پايتخت نشينها نمي دانند مردي كه در گورستان شهرشان آرميده ، اسطوري نوين ايران است .پهلواني رستم وار نانوشته در شاهنامه عشق .
سپيد دم ، در غربت گورستان بر مزارش مي نشينم ، چشمانم نظارگر است ، گوش هايم صداي غربتش را به اعماق وجودم انتقال مي دهد . نهيب اعتراضش ، كه آهاي مرد ، مگر من سرباز پارسي ماراتن ايران نيستم ، پس چرا جوانان امروز من را نمي شناسند ، راستي اگر من براي ديگران بودم اسطوري من را چگونه بازگو مي كردنند . يقين دارم مركبم را در موزه اي مي گذاشتند تا همگان در تمام گيتي آن را ببيند كه مردي در كشا كش جنگ با همين مركب ساده آهني ، در شبي سرد پاييزي ساعتها ركاب زد تا كشوري را نجات دهد . و آنگاه در حراجي نمادين ميليون ها دلار قيمتش مي گذاشتند ، سالهاي سال و تا هنگامي كه خورشيد از فراز قله دماوند بر فلات ايران مي تابد ، بچه ها مدرسه نامم را مي برند و از كتاب فداكاري هايم مشق عشق مي نوشتند .
بهمنشير از وجود درياقلي همچنان جاريست و من رهسپار ، مي دانم كه بهمنشير ديگر رودخانه نيست ، درياست ، درياي بي كراني كه دل دريايي درياقلي سوراني دريائيش كرد .
ذوالفقاري خياباني در گوشه اي از آبادان نيست ، ذوالفقاري خانه پرورش شيرمرد دريا دل است
آبادان ديگر يك شهر نيست ، همه ايران است ، سراي من .
آبان ، ماهي از خزان نيست ، وقت شگفتن دلهاي بهاريست كه به عشق شكفتن منتظر آفتابند .
داريوش
|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
|
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 14:23 |
بازدید : 854 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
سفر ، رفتن به ابديتي خيال انگيز، سرزميني با نخلستانهاي رويايي،نخل هاي سربه آسمان كشيده آن تداعي كننده كاروان عاشقي بود كه از كنار نهرهايش گذر كرد و ردي بر جا گذاشت كه تا ابد قبله گاه سوخته دلاني است كه تشنه نوشيدن جرعه اي از آن زلال پاك هستند و هنوز هم اگر چشم باز كني تشعشعات نوراني آن مردان آسماني را در جاي جاي آن سرزمين ميتوان ديد . و باز هم از عشق گفتن ، مفهومي كه بارها گفته اند ، نوشته اند ، سروده اند و ساخته اند و پنداري همه خلقت براي تفسير اين مفهوم خلق شده اند . همان كه جوان نورسيده را در هيبت سادگي در بيابانهاي سوزان جنوب از اين طرف به آن طرف مي كشاند و در دل او شوري بر پا كرده بود كه هيچ جمله اي ياراي گفتن آن را ندارد . اگر غمي به سراغ او مي آمد ، حلاوتي در آن بود كه امروزه بعد از گذشت سالها براي آن غم شيرين دل تنگ مي شود . در انديشه بودم چرا در هنگامه دود آتش، غربت عجيبي به سراغم مي آمد و چرا هنوز كه هنوز است آن سرزمين را با تمام دلتنگيهايش دوست دارم و غربتش را با جان و دل خريدارم ؟ دوستي آشناي روزهاي دلتنگي بر صفحه ظاهر شد و پاسخم را داد . هنگامي كه ديار خود را با تمام دلبستگي ترك ميكني ، همه آن چيزي كه دوست داري و تعلق خاطري نسبت به آنها داري رها ميكني ، هياهوهايي كه تمام شبانه روزت را گرفته پس مي زني و ذهن را از هر آنچيزي كه مانع رسيدن به حقيقت درون ميشود تهي ميكني ، با خودت و تنها با خودت خلوت مي كني فرصت انديشيدن و غرق شدن در حقيقتهاي كه با فطرتت هماهنگ است را به دست مي آوري . اين همان است كه نام غربت بر آن نهاده ايم ، غربت از همه زنجيرهاي مانع رسيدن به درون و قربت رسيدن بدرون ، اكنون بعد از گذشت سالها درك ميكنم چرا بايد در هر فرصتي بار سفر بست و از ريلي هاي پر پيچ وخم گذشت ، خود را به سبزه هاي دوكوهه كه مانند مخملي خاك خوش مشام آن را نوازش مي دهد رساند ، سجاد پهن كرد و حال وهواي حرم را تجربه نمود ، به جريان خروشان كرخه چشم دوختن و صورت را با آب گرم كارون نوازش دادن. در لابه لاي نيستان هور به نغمه هاي پرندگان گوش دادن و به روي شن هاي روان جنگل امقر دراز كشيدن و دل به آسمان آبي دادن ،در نخلستانهاي شهر شور عشق از اين سو به آن سو به دنبال گمشده اي بودن ، خود را به جزيره مينو رساندن و هواي مينويي آن را با هواي دوزخي درون عوض كردن . در سمبل ماندگار شهر خون به جماعت ايستادن و در انتهاي جاده عاشقي نظارگر آخرين تشعشعات نوراني خورشيد بودن ، چشم دوختن به افق كه يادآور غروب خونين ياران به آسمان رفته است كه سرخ سرخ در دل آسمان آبي به پرواز درآمدند . آنگاه بغض جمع شده در هنگامه هاي آلودگي را با حبابهاي روان به روي خاك داغ جنوب ريختن .
داريوش
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
|
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 12:59 |
بازدید : 919 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
زيارت قبول كربلائي ، خوش گذشت ، سفر راحت بود ، پرواز چطور بود . كربلائي سير وسلوك كردي يا فقط در بازار مكاره از اين فروشگاه به آن مغازه در تكاپو تهيه سوغاتي درخور اقوام ودوستانت بودي .......
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
|
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 12:44 |
بازدید : 854 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
گرما گرم تابستان بود، من در ولگردي كودكانه در حالي كه پاپوش پدر را با تمام گشاديش حمل مي كردم ، پيژامه پوش از كوي يتان عبور كردم ، تو را ديدم كه با هيبتي بچه گانه ، توپي در دست به دنبال آرزوهايت بودي ، نگاهم به چشمان درخشان و پر از مهرت افتاد كه بعد از سالها امتداد آن در تمام وجودم جاريست ، هنگام تلاقي نگاهمان ، صفحه اي ديگر از رفاقت را تفسير كردي . و اين بود كه سالها در كنار هم ماندیم ، لحظات تلخ شيرين زيادي را تجربه كرديم ، آرمانهايي داشتيم ، و تو خود شاهد بودي كه چه شبها يي تا به صبح در هنگامه نا امني از آرمانهايمان دفاع كرديم ، خصم نابكار سرزمين مان را مورد هجوم قرار داد ، پيرمان تكلیف كرد، كتاب و دفتر را رها و مشتاقانه به سرزمين نور شتافتيم ، وباز پير جماران نشينمان آرزو كرد بشريت به درجه اي از رشد برسد كه مسلسلها را تبديل به قلم كند ، سخنش آويزي گوشمان شد . خصم با تمام توانش به زانو درآمد ، تفنگ اين همدم سالها نبرد را با تمام دلبستگي كه در ايام دلتنگي به آن داشتيم .و همدم روزهاي فراغ ما در رساي همسنگران عاشقمان بود رها كرديم ، قلم بدست به سوي ديار علم دانش شتافتيم و تو در اين سالهاي طولاني در كنارم بودي ،گرچه جبر زمان مسافتي فيزيكي را ميان من تو انداخت ولي همه شب قامت رعنا، جمال زيبا ، رفاقت ماندگار و دانش مضاعف تو را ميديدم و اين همه آنچيزي نيست كه در تو سراغ داريم ، مي خواهيم درون با صفايت را با قلم توانايت به ما بنماياني . منتظرت مي مانيم
داريوش
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
|
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 12:20 |
بازدید : 936 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
داستان زلزله بوئين زهرا و راه افتادن جهان پهلوان تختي از ميدان راه آهن با كيسه اي در دست و كمك خواستن از مردم كوچه وبازار براي زلزله زده گان ، وپر شدن كيسه از پول ، سكه ، طلا ، انگشتر مردان ، دستبند و گوشواره زنان ، قبل از رسيدن به چهارراه وليعصر فعلي و باز شنيدن داستان نبرد ايشان با قهرمان روس ، هنگامي كه متوجه ميشود زانوي چپ حريف آسيب ديده است در تمام لحظه هاي نبرد به پاي چپ آن قهرمان روس دست نمي زند ، و يا داستان رويارويي ايشان با دزدي كه قصد سرقت از اتومبيلش را داشت . و اينگونه روايت ها از صفات انساني و والاي ايشان باعث شد ، از در كوتاه زورخانه تعظيم كنان عبوركنم و در سجده اي خاك گود را ارج نهم و عكس جهان پهلوان را در قاب اسطوره اي ذهنم جاي دهم .
شور وشوق جواني به پشت خاكريزهاي نبرد هدايتم كرد . امير ، محسن ، قاسم ، سعيد ، ناصر ، و چندين و چند فرشته آدم نما را ديدم ، قبل از پروازشان ، دستم را گرفتند بسوي زيباييها هدايتم كردنند . با چمران عزيز آشنا شدم ، مناجاتهايش با معشوق ، آتشي به وجودم انداخت كه هنوز در زير خاكسترهاي بيست و هفت ساله روشن و شعله ور درونم را گرم ، آماده پذيرش خوبي ها نگه داشته است . تصوير سيماي ملكوتيش در قاب اسطوره اي ذهن ثبت شد و در كنارش گل سرخي در گلدان عشق كاشتم كه گاه و بيگاه با اشك هاي حسرت به سبب دورافتادن از پرندگان ملكوتي آبياريش ميكنم .
گاه به زمين گذاشتن همدم نه چندان دوست داشتني سالهاي پيكار با خصم فرا رسيد ، رهايش كردم ، به شوق فرا گرفتن و يافتن به ديار تشنگان علم و معرفت پا گذاشتم ، عكسي آشنا بر در و ديوار دانشگاه بر سر شوقم آورد تا دوباره نوشته هايش را مروركنم ، كويرش آسمان دلم را در هنگامه تنهايي ستاره باران كرد ، هبوطش سرگشتگيم را فراوان و گفتگو هاي تنهاييش مونس شبهاي خوابگاهم بود . علي را دركنار يارديرينش مصطفي جا دادم .
اينكه همه ساله بيست ونهم خرداد تكیه بر صندليهاي سبز حسينه ارشاد ميزنم ، سي ويكم خرداد دلم در دهلاويه پر ميزند و هفده دي ماه در سرماي ابن باويه حضور دارم . و در مابقي ايام حيران و سرگردان به دنبال گمشده اي ميگردم كه هرکدام از اسطورها نشاني متفاوت از آن داده اند .
داريوش
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
|
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 12:11 |
بازدید : 938 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
هنگامي كه به مهماني عشق دعوت شدم در مقابلم درخت آگاهي را ديدم ، امر به خوردن كردي چشمانم را بستم و بدون انديشه گازي به سرخ ترينشان زدم ، حلاوتي درآن بود كه هنوز به مانندش را تجربه نكرده ام .
چشم گشودم ، خود را در برهوت دنيا ديدم ،ديدگانم را به هر سو گرداندم تا تو را بيابم ، ولي هرچه ديدم بيابان بود و خارزار.عبور از بیابان بدون تو نه تنها دشوار که غیر ممکن بود .
ناگهان طوفان آغاز شد ، طوفانی در درون وطوفانی دربرون . توان ايستادن نداشتم ، طوفان من را با خود به هر سو مي برد و به شدت بر زمينم ميزد و هر بار زخمي عميق برتنم به يادگار مي گذاشت كه هنوز در وجود خسته ام خود نمايي مي كند . شب ها در پی روز آمد و من ناباورانه در جستجویت بودم .زمین بارها و بارها به طواف خورشید رفت . در هر بار گردش غرش طوفان کمتر و کمتر شد . طوفان ويرانگر رفته رفته خشم را فرو خورد و نام باد صبا را بر خود نهاد . در صبحی بهاري كه درخت آگاهي به انتظار نشسته بود ، باد صبا فرمانم داد كه " بايد عشق را بيابي و در کنارش دوست داشتن را بیاموزی به گاه آموختن از آن عبور كني ، تجربه عشق وعبور از آن دوباره حلاوت ميوه آگاهي را به تو مي چشاند" .
ومن تورا یافتم
اینکه سالگرد فرودم در هنگامه اي كه سخن عشق را با تو آغاز كردم ، رنگ وبويي ديگر گرفت ، چرا كه قبل از تو سال شمار عمر ، پنجمين روز زمستان را بدون آفتاب حضورت سرد و بي فروغ به فراموشي مي سپارد .
داريوش
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
|
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 12:6 |
بازدید : 1068 |
نویسنده :
داريوش
| ( نظرات )
|
در كسري از ثانيه بينايي چشم راستم از بين رفت ، تاريكي و ظلمت نيمي از وجودم را فرا گرفت ، پارگي شبكيه چشم تشخيص همه پزشكاني بود كه چشمانم را به مدت طولاني معاينه كردنند.
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
|
|
|