اجتماعي
خورشید شب
یک شنبه 18 ارديبهشت 1390 ساعت 15:5 | بازدید : 746 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

در سياهي بعد از غروب ، هنگامه طلوع خورشيد شب ، بر بلنداي نگاه ، دزدانه ايستاده بودم .سر به آسمان ، تماشاي خورشيد شب در ميان ازدحام ستارگان كه با لباني خندان چشمكي زيركانه را نثار زميني ها مي كردند ، تماشايي بود .

گويي اهالي كوي راز را به ضيافتي آسماني دعوت مي كردند . هوشيار بودم ، مهتاب در بهترين وضعيت خود قرار داشت ، زيبا و شادمان ، پيامبر شب ، پيام آورد ، پيغامي از تو كه در آن سوي پهناي زمين به تماشا نشسته بودي ، لبانت را ديدم كه به نشانه سلام لبخند مي زد ، به دنبال آن پاسخ من ، ماه زيبا قاصد خندها يمان شد . در هنگامه آگاهي ، قهقه هاي مستانه من و تو دل آسمان را شكافت ، ستارگان شنيدند شيدايي ما را و بر اين شيدايي شادمانه گريستند .

 

 

داريوش

 

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22


سفير شادماني
یک شنبه 15 اسفند 1389 ساعت 15:26 | بازدید : 1583 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

به ياد اكبر

 

تلفن سکونت گاه شبانه به صدا درآمد ، صدای غمگین و گرفته ای از آن سوی سیم پیام سفر ابدیش را داد.

سفیر شادمانی با رفتنش ما را ناشاد کرد. او با کوله باری از غم که ره آورد زندگی پر از تلخی و ناکامی بود. در هر دیدار با تبسمی شیرین سنگینی غم های پنهان را سبک می کرد . و هنگامی که در آستانه تجربه  چهل و دومین بهار زندگی ، خود را آماده  بوئیدن گل سرخ  می کرد  ، با قهقهه های مستانه بار سفر را بست .

اینک ، با خاطرات باز مانده از او، با اندو می گریم و گاه با تلخی می خندم .

داریوش

 

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


فرمانده
شنبه 14 اسفند 1389 ساعت 8:54 | بازدید : 847 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

تقديم به كاظم فرمانده ي دلها

صداي برخورد چرخ هاي قطار با ريل اجازه شنيدن ، نواي عشقي طولاني كه زخمهاي آن هنوز دل خسته اش را نوازش ميدهد به كوپه نشينان ، نمي داد. گونه هاي خيس شده از باران عشق الهي نويد غمي پنهان بود ، كه سالهاي سال است آن را با خود يدك  مي كشيد ،  بدون اينكه سخني از آن در ميان بگذارد .و اينك با سر انگشتان هنرمندانه اش ساز قديمي و غبار گرفته را چنان به صدا درآورد كه ترنم گوش نواز آن بعد از گذشت چند روز آرام بخش روح خسته و مجروحم بود ، همگي محصور هنر نمايي او بودند.  اين بود كه تا پايان شب خواب از چشمانم فراري شد . نميدانم در آن شب قطاري چه اتفاقي افتاد كه  پرده  از راز  عشقي ناگفته برداشت . و من با چشم خود ديدم فاجعه فرو ريختن يك مرد را . كه مي گويند گريه مرد فاجعه است . ولي نه اينگونه نيست كه پير و استاد اخلاق همه سجاد نشينان در نيمه شبي روحاني از ماه عشق بازي صيام بر ما گفت : "چشمي كه اشك از آن سرازير نشود در سلامت روان صاحبش بايد شك كرد ". و من اشكهاي مرد پولادين را بعد از گذشت بيست وشش طواف زمين به دور خورشيد ديدم ، با خود به جدال افتادم ، كه آيا اين همان مرد پولادين است كه در گرما گرم نبرد فاو بعد از شنيدن پرواز  برادرش با بي تفاوتي به هدايت و فرماندهي ادامه داد . و اينكه گواه دادم كه او عاشق بود و هنوز هم زخمهاي كهن آن عشق قديمي وجودش را آزار مي دهد .فرمانده عاشق فرشته اي انسان نما بود كه در كاروان عاشقان نور پيشتازي ميكرد .

 اي واي .....  باز هم عنان كلمات از كف خارج شد و خطائي فاحش را  بر لوح سپيد حك كرد ، كه او فرشته نبود ، بلكه ابر انساني بود ، كه همه فرشتگان در پيشگاه معشوق مقابلش سر تعظيم فرود آوردنند .و او تا آخرين روزهاي نبرد پرتو افشاني كرد تا ما انسان هاي خاكي ، راه آسمان را بيابيم . در اين ميان سركرده ما كاظم بود ، كه  شيفته رفتار آسماني اش شد. ، پنج سال انتظار در شنيدن پاسخ سيگنالهاي عشق كه هر روز وجود نحيفش را زير بار فشار هاي طاقت فرساي انتظار دو تا ميكرد . و سرانجام در روز پرواز اسطوره ي طلايي ، پاسخ را در لابه لاي انبوهي از فرشتگان كه به پيشواز آمده بودند دريافت كرد . فرمانده من هم براي ديدنت سر سراي دلم را چراغاني مي كردم ، گيرم شرم اجازه بروزش را نمي داد چرا تو از عمق نگاهم غوغاي درون را دريافت نكردي ؟

تو كه به دلهاي ما فرمان مي دادي ، مي بايست پاسخ را از همان سرا دريافت مي كردي ، نه زبان الكن كه قدرت گفتن رازهاي درون را ندارد و هرگز نتوانست عمق دل بستگي را نشان دهد .

داريوش  

 

 

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


دريا قلي
سه شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 8:14 | بازدید : 898 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 نيمه شب پاييز ، نخلها سرفراز به مانند قلعه اي پاسدارش بودنند ،  باد بعد از نوازش آب، نخل ها را آرام آرام به خواب فرو برد . آنگار مي خواست فقط يك نفر نظار گر باشد  ، چشمانش خيره خيره  به  روان زلال بهمنشير دوخته بود ، انعكاس مهتاب در آب افق ديدش را چندين برابر كرده بود .  چشمانش گواهي داد كه خصم در حال عبور از رودخانه است . بي صدا و غافلگيرانه ، آبادان در آستانه سقوط در  هول ولاي دفاع از همسايه ديوار به ديوارش بود . چكمه پوشان  مي خواستند ذوالفقاري را پشت سر بگذارند ، احمد آباد را نا آبادكنند و بريم را در آتش خشم خود بسوزانند . دريا دل ، دل به دريا زد ، بر مركب شجاعتش سوار شد و كيلومترها ، در  ديد مستقيم و آتش دشمن ركاب زد تا خود را به شهر رساند .

همه سراسيمه به سوي ذوالفقاري روان شدنند ، استقبال خونيني بود . دريا دل هرآنچه مي توانست كرد . و در انتهاي نبرد ، خون داغ و سرخ تراز گل سرخ را به پاي نخلهاي به خواب رفته ريخت و به انها فرمان بيدار با ش داد "از خواب برخيزيد ، خطر دفع شد همه جا آرام است . شهر سرافراز به دنبال طلوع آفتاب است . "

آن مرد شهر را نجات داد . نه نه ............ ايران را نجات داد ، همه ميدانند دژ آبادان اگر فرو مي ريخت معلوم نبود سمت وسوي جنگ به كجا مي رفت . آن مرد ايران را نجات داد .

ظلمت شب هنوز بساطش را جمع نكرده ، گورستان سرد و ساكت ، در انتظار است ، در انتظار مردي كه در گمنامي زمين شهره دلها آسماني شد . او را بي نام و نشان در گوشه اي دفن ميكنند . بدون يادبودي ، پايتخت نشينها نمي دانند مردي كه در گورستان شهرشان آرميده ، اسطوري نوين ايران است .پهلواني  رستم وار  نانوشته در شاهنامه عشق .

سپيد دم ، در غربت گورستان بر مزارش مي نشينم ، چشمانم نظارگر است ، گوش هايم صداي غربتش را به اعماق وجودم انتقال مي دهد . نهيب اعتراضش ، كه آهاي مرد ، مگر من سرباز پارسي  ماراتن ايران نيستم ، پس چرا جوانان امروز من را نمي شناسند ، راستي اگر من براي ديگران بودم اسطوري من را چگونه بازگو مي كردنند . يقين دارم مركبم را در موزه اي مي گذاشتند تا همگان در تمام گيتي آن را ببيند كه مردي در كشا كش  جنگ با همين مركب ساده آهني ، در شبي سرد پاييزي ساعتها ركاب زد  تا كشوري را نجات دهد . و آنگاه در حراجي نمادين ميليون ها دلار قيمتش مي گذاشتند ، سالهاي سال و تا هنگامي كه خورشيد از فراز  قله دماوند بر فلات ايران مي تابد ، بچه ها مدرسه نامم را مي برند و از  كتاب فداكاري هايم  مشق عشق مي نوشتند .

بهمنشير از وجود درياقلي همچنان جاريست و من رهسپار  ، مي دانم كه بهمنشير ديگر رودخانه نيست ، درياست ، درياي بي كراني كه دل دريايي درياقلي سوراني دريائيش كرد .

ذوالفقاري خياباني در گوشه اي از آبادان نيست ، ذوالفقاري خانه پرورش شيرمرد دريا دل است

آبادان ديگر يك شهر نيست ، همه ايران است ، سراي من .

آبان ، ماهي از خزان نيست ، وقت شگفتن دلهاي بهاريست كه به عشق شكفتن منتظر آفتابند .

داريوش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23


انتهای جاده عاشقی
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 14:23 | بازدید : 856 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 

سفر ، رفتن به ابديتي خيال انگيز، سرزميني با نخلستانهاي رويايي،نخل هاي  سربه آسمان كشيده آن تداعي كننده كاروان عاشقي بود كه از كنار نهرهايش گذر كرد و ردي بر جا گذاشت كه تا ابد قبله گاه سوخته دلاني است كه تشنه نوشيدن جرعه اي از آن زلال پاك هستند و هنوز هم اگر چشم باز كني تشعشعات نوراني آن مردان آسماني را در جاي جاي آن سرزمين ميتوان ديد . و باز هم از عشق گفتن ، مفهومي كه بارها گفته اند ، نوشته اند ، سروده اند و ساخته اند و پنداري همه خلقت براي تفسير اين مفهوم خلق شده اند . همان كه جوان نورسيده را در هيبت سادگي در بيابانهاي سوزان جنوب از اين طرف به آن طرف مي كشاند و در دل او شوري بر پا كرده بود كه هيچ جمله اي ياراي گفتن آن را ندارد . اگر غمي به سراغ او مي آمد ، حلاوتي در آن بود كه امروزه بعد از گذشت سالها براي آن غم شيرين دل تنگ مي شود . در انديشه بودم چرا در هنگامه دود آتش، غربت عجيبي به سراغم مي آمد و چرا هنوز كه هنوز است آن سرزمين را با تمام دلتنگيهايش دوست دارم و غربتش را با جان و دل خريدارم ؟ دوستي آشناي روزهاي دلتنگي بر صفحه ظاهر شد و پاسخم را داد . هنگامي كه ديار خود را با تمام دلبستگي ترك ميكني ، همه آن چيزي كه دوست داري و تعلق خاطري نسبت به آنها داري رها ميكني ، هياهوهايي كه تمام شبانه روزت را گرفته پس مي زني و ذهن را از هر آنچيزي كه مانع رسيدن به حقيقت درون ميشود تهي ميكني ، با خودت و تنها با خودت خلوت مي كني فرصت انديشيدن و غرق شدن در حقيقتهاي كه با فطرتت هماهنگ است را به دست مي آوري . اين همان است كه نام غربت بر آن نهاده ايم ، غربت از همه زنجيرهاي مانع رسيدن به درون و قربت رسيدن بدرون ، اكنون بعد از گذشت سالها درك ميكنم چرا بايد در هر فرصتي بار سفر بست و از ريلي هاي پر پيچ وخم گذشت ، خود را به سبزه هاي دوكوهه كه مانند مخملي خاك خوش مشام آن را نوازش مي دهد رساند ،  سجاد پهن كرد و حال وهواي حرم را تجربه نمود ، به جريان خروشان كرخه چشم دوختن و صورت را با آب گرم كارون نوازش دادن.  در لابه لاي نيستان هور به نغمه هاي پرندگان گوش دادن و به روي شن هاي روان جنگل امقر دراز كشيدن و دل به آسمان آبي دادن ،در نخلستانهاي شهر شور عشق از اين سو به آن سو به دنبال گمشده اي بودن ، خود را به جزيره مينو رساندن و هواي مينويي آن را با هواي دوزخي درون عوض كردن . در سمبل ماندگار شهر خون به جماعت ايستادن و در انتهاي جاده عاشقي نظارگر آخرين تشعشعات نوراني خورشيد بودن ، چشم دوختن به افق كه يادآور غروب خونين ياران به آسمان رفته است كه سرخ سرخ در دل آسمان آبي به پرواز درآمدند . آنگاه بغض جمع شده در هنگامه هاي آلودگي را با حبابهاي روان به روي خاك داغ جنوب ريختن .

داريوش

 

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


كربلائي
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 12:59 | بازدید : 922 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 

زيارت قبول كربلائي ، خوش گذشت ، سفر راحت بود ، پرواز چطور بود . كربلائي سير وسلوك كردي يا فقط در بازار مكاره از اين  فروشگاه به آن مغازه در تكاپو تهيه سوغاتي درخور اقوام ودوستانت بودي  ....... 

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


برای فریبرز
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 12:44 | بازدید : 857 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

گرما گرم تابستان بود، من در ولگردي كودكانه در حالي كه پاپوش پدر را  با تمام گشاديش حمل مي كردم ،  پيژامه پوش از كوي يتان عبور كردم ، تو را ديدم كه با هيبتي بچه گانه ، توپي در دست به دنبال آرزوهايت بودي ، نگاهم به چشمان درخشان و پر از مهرت افتاد كه بعد  از سالها امتداد آن در تمام وجودم جاريست ، هنگام تلاقي نگاهمان ، صفحه اي ديگر از رفاقت را تفسير كردي . و  اين بود كه سالها در كنار هم ماندیم ، لحظات تلخ شيرين زيادي را  تجربه كرديم ، آرمانهايي داشتيم ، و تو خود شاهد بودي كه چه شبها يي تا به صبح در هنگامه نا امني از آرمانهايمان دفاع كرديم ، خصم نابكار سرزمين مان را مورد هجوم قرار داد ، پيرمان تكلیف كرد، كتاب و دفتر را رها و مشتاقانه به سرزمين نور شتافتيم ، وباز پير جماران نشينمان آرزو كرد بشريت به درجه اي از رشد برسد كه مسلسلها را تبديل به قلم كند ، سخنش آويزي گوشمان شد .  خصم با تمام توانش به زانو درآمد ، تفنگ اين همدم سالها نبرد را با تمام دلبستگي كه در ايام دلتنگي به آن داشتيم .و همدم روزهاي فراغ ما در رساي همسنگران عاشقمان بود رها كرديم ، قلم بدست به سوي ديار علم دانش شتافتيم و تو در اين سالهاي طولاني در كنارم بودي ،گرچه جبر زمان مسافتي فيزيكي را ميان من تو انداخت ولي همه شب قامت رعنا، جمال زيبا ، رفاقت ماندگار و دانش  مضاعف تو را ميديدم و اين  همه آنچيزي نيست كه در تو سراغ داريم ، مي خواهيم درون با صفايت را با قلم توانايت به ما بنماياني . منتظرت مي مانيم

داريوش

 

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


قاب اسطورها
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 12:20 | بازدید : 938 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

داستان زلزله بوئين زهرا و راه افتادن جهان پهلوان تختي از ميدان راه آهن با كيسه اي در دست و كمك خواستن از مردم كوچه وبازار براي زلزله زده گان ، وپر شدن كيسه از پول ، سكه ، طلا ، انگشتر مردان ، دستبند و گوشواره زنان ، قبل از رسيدن به چهارراه وليعصر فعلي و باز شنيدن داستان نبرد ايشان با قهرمان روس ، هنگامي كه متوجه ميشود زانوي چپ حريف آسيب ديده است در تمام لحظه هاي نبرد به پاي چپ آن قهرمان روس دست نمي زند ، و يا داستان رويارويي ايشان با دزدي كه قصد سرقت از اتومبيلش را داشت . و اينگونه  روايت ها از صفات انساني و والاي ايشان باعث شد ، از در كوتاه زورخانه تعظيم كنان عبوركنم و در سجده اي خاك گود را ارج نهم و عكس جهان پهلوان را در قاب اسطوره اي ذهنم جاي دهم .

شور وشوق جواني به پشت خاكريزهاي نبرد هدايتم كرد . امير ، محسن ، قاسم ، سعيد ، ناصر ، و چندين و چند فرشته آدم نما را ديدم ، قبل از پروازشان ، دستم را گرفتند بسوي زيباييها هدايتم كردنند . با چمران عزيز آشنا شدم ، مناجاتهايش با معشوق ، آتشي به وجودم انداخت كه هنوز در زير خاكسترهاي بيست و هفت ساله  روشن و شعله ور درونم را گرم ، آماده پذيرش خوبي ها نگه داشته است . تصوير سيماي ملكوتيش در قاب اسطوره اي ذهن ثبت شد و در كنارش گل سرخي در  گلدان عشق كاشتم كه  گاه و بيگاه با اشك هاي حسرت به سبب دورافتادن از پرندگان ملكوتي آبياريش ميكنم .

گاه به زمين گذاشتن همدم نه چندان دوست داشتني سالهاي پيكار با خصم فرا رسيد ، رهايش كردم ، به شوق فرا گرفتن و يافتن به ديار تشنگان علم و معرفت پا گذاشتم ، عكسي آشنا بر در و ديوار دانشگاه بر سر شوقم آورد تا دوباره نوشته هايش را مروركنم ، كويرش آسمان دلم را در هنگامه  تنهايي ستاره باران كرد ، هبوطش سرگشتگيم را فراوان و گفتگو هاي تنهاييش مونس شبهاي خوابگاهم بود . علي را دركنار يارديرينش مصطفي جا دادم .

اينكه همه ساله بيست ونهم خرداد تكیه بر صندليهاي سبز حسينه ارشاد ميزنم ، سي ويكم خرداد دلم در دهلاويه پر ميزند و هفده دي ماه در سرماي ابن باويه حضور دارم  . و در مابقي ايام  حيران و سرگردان به دنبال گمشده اي ميگردم كه هرکدام از اسطورها نشاني متفاوت از آن داده اند  .

داريوش

 

 

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


تولد
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 12:11 | بازدید : 938 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

هنگامي كه  به مهماني عشق دعوت شدم در مقابلم درخت آگاهي را ديدم ، امر به خوردن كردي چشمانم را بستم و بدون انديشه گازي به سرخ ترينشان زدم ، حلاوتي درآن بود كه هنوز به مانندش را تجربه نكرده ام .

چشم گشودم ، خود را در برهوت دنيا ديدم ،ديدگانم را به هر سو گرداندم تا تو را بيابم ، ولي هرچه ديدم بيابان بود و خارزار.عبور از  بیابان بدون تو  نه تنها دشوار که غیر ممکن بود .

ناگهان طوفان آغاز شد ، طوفانی در درون وطوفانی دربرون . توان ايستادن نداشتم ، طوفان من را با خود به هر سو مي برد و به شدت بر زمينم ميزد و هر بار زخمي عميق برتنم به يادگار مي گذاشت كه هنوز در وجود خسته ام خود نمايي مي كند . شب ها در پی روز آمد و من ناباورانه در جستجویت بودم .زمین بارها و بارها به طواف خورشید رفت . در هر بار گردش غرش طوفان کمتر و کمتر شد . طوفان ويرانگر رفته رفته خشم را فرو خورد و نام باد صبا را بر خود نهاد . در صبحی بهاري كه درخت  آگاهي به انتظار نشسته بود ، باد صبا فرمانم داد كه " بايد عشق را بيابي و در کنارش دوست داشتن را بیاموزی به گاه آموختن از آن عبور كني ، تجربه عشق وعبور از آن دوباره حلاوت ميوه آگاهي را به تو مي چشاند" .

ومن تورا یافتم

اینکه سالگرد فرودم در هنگامه اي كه سخن عشق را با تو آغاز كردم ، رنگ وبويي ديگر گرفت ، چرا كه قبل از تو سال شمار عمر ، پنجمين روز زمستان را بدون آفتاب حضورت سرد و بي فروغ به فراموشي مي سپارد .

داريوش  

 

 

 

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


ظهر عاشقان
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 12:6 | بازدید : 1072 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 در كسري از ثانيه بينايي چشم راستم از بين رفت ، تاريكي و ظلمت نيمي از وجودم را فرا گرفت ، پارگي شبكيه چشم تشخيص همه پزشكاني بود كه چشمانم را به مدت طولاني معاينه كردنند.

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


انتظار آمدن - منتظر رفتن
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 11:13 | بازدید : 853 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

هبوط ديگر

حيات يك آدم

دميدن روح اهورائي دركالبدي بي جان

آفرينش

حلقه اي ديگر از زنجيره حيات كه امتداد آن به درازاي همه تاريخ است

آدمي رانده شده كه سرآمد همه موجودات است

نفس هاي اهوارائي سروش نزديك و بي تابي انسان منتظر

انتظار مفهومي براي رسيدن به هدف

بر سر راهي نشستن و نظارگر افق بودن ، كه پيام آور نيكي ازآن دورها نمايان شود  و آغازي دوباره بر رسالت منتظر خسته دل كه نامش نگهدار نيكي است .

و تواي آشناي پنهان رخ بنماي كه براي ديدنت سرسراي دلم را چراغاني كرده ام .

داريوش

 

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
آخرین مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آسمان آگاهي و آدرس aflak.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 233
:: کل نظرات : 97

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 517
:: باردید دیروز : 5
:: بازدید هفته : 542
:: بازدید ماه : 1053
:: بازدید سال : 16623
:: بازدید کلی : 71147