گاهي اوقات فكرمي كني توي لوكيشني كه قرار داري بدترين حالت ممكنه و از اين بدتر نميشه . مثلاً وقتي كه مدت دو سال اجباري ( سربازي ) را طي ميكني ، هر شب يواشكي به دور از چشم همقطارات روي ديوار آسايشگاه چوب خط مي كشي و حواست شش دونگ به تقويمه ، همش خدا خدا ميكني تا اين دو سال لعنتي هر چه زودتر تموم بشه ، وقتي كه چند سالي از آن روزاي سخت ميگذره دلت واسه اون روزا تنگ ميشه و هي دنبال رفقاي سربازيت ميگردي . يا وقتي كه توي گوشه يه اتاق نه متري با چندتاي ديگه درس ميخوني اولش احساس خوبي داري ولي اون سال آخر هي خداي خدا ميكني كه زودتر درسارو پاس كني و از گوشه خوابگاه نجات پيدا كني . ولي بعد از اينكه از دانشگاه بيرون اومدي تازه مشكلاتت هزار برابر ميشه . دلت براي گوشه دنج خوابگاه تنگ ميشه . و هر وقت خونه واده محترم صداي اعتراضشون دراومد ، كه بابا توي خونه پوسيديم اونا رو سوار ميكني يك راست ميري دور و بر دانشگاه ، هي با حسرت و دلتنگي به ساخته موناي خوابگاه نگاه ميكني . و يا خيلي چيزاي ديگه ، راستي چرا خيلي دوره ها چند سال بعد از تموم شدنشون شيرين و زيبا ميشن ؟ چرا ما همون لحظه حتي توي سخت ترين حالت شاد نيستم و اين شادي را به چند ساله ديگه موكول ميكنيم ؟