تاريكي شب بعد از سيطره بر تمام شهر ، براي ولگردي شبانه فرا خواندم ، در كوچه پس كوچه هاي خيال ، با خود به نجوا بودم ، مستانه از كوچه باغ هاي آشنا عبور كردم ، بوي آشنايي مشام را نوازش داد . چشمانم را هوشيارانه گشودم ، هيچ نبود ، به سويي ديگر گذر كردم ، و باز رايحه خوشي را شنيدم ، يا شايد ديدم . ديگر بار هوشيار شدم ، ولي بجزء هيچ ، هيچ نبود . رد خيال در هر سو پيچيده بود. و من باز به تو انديشيدم .
داريوش