تقديم به كاظم فرمانده ي دلها
صداي برخورد چرخ هاي قطار با ريل اجازه شنيدن ، نواي عشقي طولاني كه زخمهاي آن هنوز دل خسته اش را نوازش ميدهد به كوپه نشينان ، نمي داد. گونه هاي خيس شده از باران عشق الهي نويد غمي پنهان بود ، كه سالهاي سال است آن را با خود يدك مي كشيد ، بدون اينكه سخني از آن در ميان بگذارد .و اينك با سر انگشتان هنرمندانه اش ساز قديمي و غبار گرفته را چنان به صدا درآورد كه ترنم گوش نواز آن بعد از گذشت چند روز آرام بخش روح خسته و مجروحم بود ، همگي محصور هنر نمايي او بودند. اين بود كه تا پايان شب خواب از چشمانم فراري شد . نميدانم در آن شب قطاري چه اتفاقي افتاد كه پرده از راز عشقي ناگفته برداشت . و من با چشم خود ديدم فاجعه فرو ريختن يك مرد را . كه مي گويند گريه مرد فاجعه است . ولي نه اينگونه نيست كه پير و استاد اخلاق همه سجاد نشينان در نيمه شبي روحاني از ماه عشق بازي صيام بر ما گفت : "چشمي كه اشك از آن سرازير نشود در سلامت روان صاحبش بايد شك كرد ". و من اشكهاي مرد پولادين را بعد از گذشت بيست وشش طواف زمين به دور خورشيد ديدم ، با خود به جدال افتادم ، كه آيا اين همان مرد پولادين است كه در گرما گرم نبرد فاو بعد از شنيدن پرواز برادرش با بي تفاوتي به هدايت و فرماندهي ادامه داد . و اينكه گواه دادم كه او عاشق بود و هنوز هم زخمهاي كهن آن عشق قديمي وجودش را آزار مي دهد .فرمانده عاشق فرشته اي انسان نما بود كه در كاروان عاشقان نور پيشتازي ميكرد .
اي واي ..... باز هم عنان كلمات از كف خارج شد و خطائي فاحش را بر لوح سپيد حك كرد ، كه او فرشته نبود ، بلكه ابر انساني بود ، كه همه فرشتگان در پيشگاه معشوق مقابلش سر تعظيم فرود آوردنند .و او تا آخرين روزهاي نبرد پرتو افشاني كرد تا ما انسان هاي خاكي ، راه آسمان را بيابيم . در اين ميان سركرده ما كاظم بود ، كه شيفته رفتار آسماني اش شد. ، پنج سال انتظار در شنيدن پاسخ سيگنالهاي عشق كه هر روز وجود نحيفش را زير بار فشار هاي طاقت فرساي انتظار دو تا ميكرد . و سرانجام در روز پرواز اسطوره ي طلايي ، پاسخ را در لابه لاي انبوهي از فرشتگان كه به پيشواز آمده بودند دريافت كرد . فرمانده من هم براي ديدنت سر سراي دلم را چراغاني مي كردم ، گيرم شرم اجازه بروزش را نمي داد چرا تو از عمق نگاهم غوغاي درون را دريافت نكردي ؟
تو كه به دلهاي ما فرمان مي دادي ، مي بايست پاسخ را از همان سرا دريافت مي كردي ، نه زبان الكن كه قدرت گفتن رازهاي درون را ندارد و هرگز نتوانست عمق دل بستگي را نشان دهد .
داريوش