مدت زمان آشنایی کاظم فرامرزی تا لحظه شهادت سید سعید حسینی در بیست و یک سالگی اش بود. پنج سال دوستی با فراز و فرودهایی فراوان. ارتباطی پاک و رابطه ای دوستانه و یا بعبارتی مرید و مراد، عاشق و معشوق و بسیار کمرنگ می توان گفت رابطه فرمانده و رزمنده. پیدا کردن یک عنوان برای نامیدن این ارتباط عاطفی اندکی سخت می باشد.
از آنجا که دلدادگی عجیب و پیچیده اینچنینی بر نویسنده نیز مکتوم می باشد، قلم لنگ می زند و کمی جا می ماند.
آشنایی و ارتباط کاظم با خلقیات و رفتار و روحیات تعداد زیادی رزمنده و شهید در کوره معنوی هشت سال دفاع مقدس، از او فردی دارای تجارب فراوان ساخته بود. علاقه و عطش فراوان فرمانده به این نوجوان شکارچی تانک، شعله ای بود که خرمن در مسیر باد کاظم را به آتشفشانی جاری تبدیل نموده بود. کاظم گه گاه تاب و تحمل را از دست می داد و نسبت به سعید شدیداً ابراز محبت و علاقه می نمود و عنان کتمان را در قالب بیان پاکترین جملات، از دست می داد. واکنش سعید با روحی بلند و آسمانی و متمسک به روح جدش حسین بن علیع، در عین حفظ ادب و احترام و نزاکت، سکوت بود و به آرامی و نرمی و بسیار عادی و روان همچون آب گذر و عبور می کرد و برخورد سردی داشت. این سکوت ها و این حجب و حیاها کاظم را به آتش می کشید و روز به روز کاظم را شیفته و دیوانه سعید، این عارف نماز شب خوان می کرد.
کاظم تمام هم خود را بر کسب فضایل اخلاقی و معنوی از چنین تک ستاره ها و شقایق هایی با عمر کوتاه استوار نموده بود و خود را بعلت عدم استفاده از وجود پاک و نازنین شهدای قبلی بسیار سرزنش و ملامت می نمود. ظاهراً گمشده خود را در قامت رعنای سعید یافته بود و خود را موظف به الگو برداری و استفاده کامل از اخلاقیات این آخرین بازمانده از قافله شهدا، در این شهیدِ روزهای آخر جنگ می دانست. زمانی که سعید در مقر خیبر وصیتنامه شهیدی را خواند که وجود خارجی نداشت، برآیند حرکات و سکنات سعید در حال ارسال یک پیام بود و کاظم که شدیداً در حال رصد روحیات و نور بالا زدن های سعید بود، هشدارهایی روح عریان کاظم را تازیانه باران کرده بود: میخ های ضخیم کوبیده شده، از زمین کنده شده و طناب های قطور نخ نما شده اند و شمارش معکوس عروج آغاز شده است و مدت زمان اندکی برای پایین نگهداشتن این روح آسمانی و جا مانده از قافله ارواح طیبه شهدا باقی مانده است و عنقریب این پرنده سبکبال بر سر سفره جدش خواهد نشست.
سیگنالهای دریافتی در وجود کاظم به یک جمله ختم و ترجمه می شد:
خود خوری های کاظم جنگل روحش را به تلی از خاکستر تبدیل نموده بود و او احساس می کرد دشنه سرخ ثانیه شمار، بی مهابا قلب زمان را شکافته و چقدر سریع به تاخت به پیش می رود. و روح عصیانگرش فریاد می زد:
سید سعید حسینی، سید و آقایی دلاور از رزم آوران بهشت، سعیدی سعادتمند، با مولایش حسینع حسینی شد.
آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه
به یکباره کاظم فولاد مردی که در شهادت برادرش خم به ابرو نیاورده بود، ذوب شد و فرو ریخت، شکسته شد و پیر شد. کسی که تا آن زمان، اشک شمع وجودش را ندیده بودند، خون گریست. از فرمانده وقت تیپ، حسین کلاه کج، دستور آمد که جهت بند زدن تکه پاره های روح مجروح و خسته اش، سریعاً منطقه را ترک نماید.
خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من
کجای رفتارهایم غلط و اشتباه بوده است؟ تمام تئوری های برقراری ارتباط با بچه های رزمنده جواب داده است چرا این تئوری فقط در مورد سعید جواب نداد؟ ( جواب خوبی خوبی است و جواب بدی بدی- از هر دست که بدی از همان دست می گیری- در اپتیک زاویه تابش همیشه با زاویه باز تابش برابر است... ) ساعت ها با خود ستیز می کرد، دعوا می کرد کجای راه بیراهه بوده؟
من که با پیروی از حدیث امام معصوم ع جلو رفته بودم( هرگاه خواستی بدانی که تا چه اندازه مخاطب به تو علاقمند است ببین تو او را تا چه میزان دوست داری) .
کاظم شب و روز خود را ملامت می کرد که کجای این تئوری راه را اشتباه پیموده است و به خود قول داد من بعد تمام آن تئوری های بی اساس را بدور خواهد ریخت.
مدتی بعد، منوچهر ابراهیمی خود را به کاظم رساند. آقای ابراهیمی ظاهراً قصد بیان مطلبی را دارید؟ منوچهر که سر خود را پایین انداخته بود و این پا و آن پا می کرد و با انگشتان دستش بازی می کرد و با کلی من و من و با بغضی در گلو تپیده گفت: حامل یک پیام هستم، سعید قبل از شهادتش گفت: "به کاظم بگو شیفته و عاشقشم "
عباس