هنگامی که سپیدی روزگار را بر سرو صورتش میدیدی باورت نمیشد که او همان نوجوان 10ساله ، چه می گویم ! که او بچه ای 10 ساله پیش نبود ، که پاهایش برای اولین بار خاک سنگر را لمس کرد.
راستش را بخواهی بر من سخت است باورش ، چرا که با هیچ عقل و منطقی سازگار نیست بچه ای 10ساله نوازشهای مادرانه ، حمایت های پدرانه و بازیهای کودکانه را رها کند و در سخت ترین شرایط با مرگ دست و پنجه نرم کند. راستی تو میدانی چرا؟
فرمانده تو خوب یادت هست، او 12 ساله بود که در هتل آبادان در کش و قوس تیر و ترکش و خمپاره ، ملاقاتش کردی . پس تو خوب میدانی چرا او همه آسایش شهر سر سبز رشت را رها کرد و خود را به سرزمین تافته جنوب رساند ، تا خصم دستش به سر سبزی شمال نرسد.
آری می دانم زیر لب زمزمه می کنی او تنها برای ماندگاری عشق آمد . همان عشقی که اینکه بعد گذشت سالها او را هر ساله به وادی سلحشوری مردان خدا می کشاند.
می دانم کنجکاوی که نام و نشان را بدانی . من هم زیاد نمی دانم ، آخر او در نهایت گمنامی ، حتی کوچکنرین خطی مبنی بر حضورش در پشت خاکریز های عاشقی را ندارد. حتی کسی نمی داند او مدتی در اسارت دژخیم بوده است . سعید فرجود را میگویم ، مردی نیک سرشت ، از خطه سر سبز شمال، کسی که میتوان جوانترین رزمنده دوران نامش نهاد. مردی به زلالی رودهای جاری در جنگل های انبوه شمال ، که نام نشانی از میرزا را دارد. گویی زلالی سرزمینش ، در مقابل نهاد پاکش و رفتار پر وقارش سر تعظیم فرود آورده تا او همچنان گمنام در گوشه ای از شهر رشت به معلمی بپرداز و زمزمه های عاشقی را در گوش بچه های امروز و مردان فردا این سرزمین بسراید.