اجتماعي
میگویم تا قرار گیرم از این بی قراری
یک شنبه 6 اسفند 1391 ساعت 14:49 | بازدید : 672 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 

می گویم تا قرار گیریم از این بی قراری.

یکشنبه ششم اسفند 1391

 

سالهای گذشته بنا به دلایلی توفیق زیارت این ابر مرد را نداشتم. هر موقع اراده  می کردم که به دیدارش بروم موانعی بلند مانند سدی محکم مانع حضورم در رودخانه بزرگی و عظمتش میشد. تا اینکه به همت فرمانده  اسباب حضور فراهم شد. جمعه 4 اسفند از پیچ و خم های خیابانها اهواز خود را به درب منزل او رساندیم . درب را گشودم به میان شدم، تمام بدنم از شدت هیجانی نامفهوم می لرزید. نگاهم به چهره دلنشین و آسمانیش افتاد. قدرت نگاه مستقیم در چشمانش که حالا از شدت خوشحالی دیدار همرزمان قدیم برق می زد را نداشتم. آسمان دلم از ابرهای احساس متراکم شد بود. ولی شرم اجازه نمی داد باران از دل احساس زده ام باریدن گیرد. مردی از ثلاله ایران زمین بی حرکت به روی تختی آرام دراز کشیده بود. تنها سر وصورت اجازه تحرک داشتند . انگار سایر اعضاء در نافرمانی خود خواسته از دستورات سر پیچی میکردند . یار سالهای خاک سنگر ما در آخرین روزهای نبرد پذیرای مهمانی ناخوانده از فولاد و آهن شد . و او قطع نخاع شد


اسماعیل طرفی آرام با لبخندی مهربان بی حرکت به روی تختی خوابیده بود. تو گویی با سکوت قصه های پر غصه زیادی را روایت می کرد. تمام سلولهای وجودم در گرمای اهواز آنچنان به سردی گرایید که گویی در قطبی یخ زده به نظاره خورشید نشسته ام . آن مرد اسماعیلی دیگر بود که نه با اصرار ابراهیم پدر ، بل با اراده خود به قربانگاه پا گذاشته بود تا در آوردگاه عشق و نفرت با شیطان هماآورد شود و او را آنچنان بر زمین کوبد که سالهای سال جرات نداشته باشد گرد آن خانه پرسه بزند. احساس مبهمی تمام وجودم را فرا گرفته بود . با خود به نجوا شدم :آه داریوش فراموش شده تو چه می دانی درد رنج جسمانی چیست؟


آیا تو میدانی جانبازی هشت هزار آمپول مرفین تزریق کرده تا قدری از درد او کاسته شود  چه معنایی دارد. تو که نامحرم این وادیها نبودی . تو که پایت خاک جبهه را زیارت کرده . پس خوب یادت هست اسماعیلها کیا بودنند. ننگ بر تو  باد اگر فراموش کنی . نفرین بر تو باد اگر روزی به یاد نیاوری که در روزگاران خون شهادت هم نفس این مردان بزرگ بوده ای .

شرم داشتم نامی بر خود نهم که من هیچ بودم و او تمام چیزها. در مقابل آن مرد که همه هستی خود را فدای عشق کرده بود چگونه از عشق سخن بگویم در حالی که اولین حروف آن را حتی نمی توانستم بخوانم .

احساس مبهمی من را بسو کاظم سوق داد . در دل گاهی بر او می تاختم که اینچنین روزگارم را آشفته کرد و گاه بر خود می بالیدم که هنوز لیاقت همنشینی با این مردان را از دست نداده ام.

این ها را نمی گویم که فقط گفته باشم و چند تنی آن را بخوانند . بگویند که زیباست و یا نه بسیار بد نگاشته شده. میگویم تا قرار گیرم از این بی قراری

 



موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


مطالب مرتبط با این پست










می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
آخرین مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آسمان آگاهي و آدرس aflak.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 233
:: کل نظرات : 97

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 115
:: باردید دیروز : 5
:: بازدید هفته : 140
:: بازدید ماه : 651
:: بازدید سال : 16221
:: بازدید کلی : 70745