سالهاي سال است كه بر بلندايي مي ايستم و غروب آفتاب را به نظاره مي نشينم .
سالهاي سال است كه با رفتن آفتاب دل تنگ مي شوم و بغضي دوست داشتني گلويم را فشار ميدهد .
سالهاي سال است كه روشنايي روز را براي لحظه رفتن آفتاب به سرزمين روياها پشت سر ميگذارم .
سالهاي سال است كه براي بدرود آخرين تشعشعات خورشيد خود را به بلندترين نقطه مي رسانم تا اين شكوه و زيبايي را بهتر درك كنم .
سالهاي سال است در تلاش براي رمز گشايي ، رابطه ميان نهان شدن خورشيد و پيدا شدن خود هستم .
سالهاي سال است كه به دنبال پيدا كردن ارتباط ميان دل تنگي هنگامه غروب و دل تنگي روزهاي سفر هستم .و با خود مي انديشم ، فرود آدم در اين واويلاي دنيا به مانند مسافري است كه آگاهانه شهر ديار خود را براي يافتن گمشده اي ترك ميكند و شرط بازگشت يافتن است. و رفتن خورشيد به سرزمين ناپيدا حكايت بدرقه سفيري است كه پيام مسافر غريب را به سرزمين مادريش ميبرد و بعد از دور شدن كاروان ، غربت مسافر نظارگر مضاعف مي شود . تمام سال هاي عمرم در تلاش براي رسيدن به انتهاي زمين و ايستگاه سفر خورشيد طي شد. تا همراهش مسافر بازگشت به ديار نور روشنايي شوم و آفتاب اين رسول نور آگاهي بانك بر آورد كه اي مسافر خسته ، بدان در آن هنگامه كه دستت را به سوي ميوه آگاهي نشانه گرفتي رنج زندگي دنيايي را براي خود فراهم كردي . همه فلسفه خلقت در داستان هبوط تو نهفته است كه : زيستن ناآگاهانه را با هبوطي آگاهانه و تحمل رنج زندگي در رسيدن آگاهانه به سرزمين نور و روشنايي ترجيح دادي .
داریوش