برداشت اول
یادش بخیر بچه بودم ، پدر دستم را گرفت برد دکان استاد تقی خیاط با یک ژست خاصی گفت :
-استاد اندازه این بچه را بگیر یک شلوار مشدی براش بدوز . بعد اضافه کرد خودش میاید میبرش ، کی بیاد؟
- حاجی اینشاالله روز شنبه هفته آینده آماده می شه .
به شوق پوشیدن شلوار نو ثانیه ها را ، از هفته روز هفته کسر می کردم . روز جمعه که قرار بود فرداش برم شلوار تحویل بگیرم آنقدر هیجان زده بودم که تمام روز خودم را با آن شلوار توی آیینه تصور می کردم ، حالا بماند که شب دم به دقیقه از خواب بیدار می شدم و یه نگاهی به ساعت شماته دار خونه می انداختم که مبادا خواب بمونم .
صبح زود قبل از اینکه استاد تقی کرکره دکان را بالا بده ، خبردار درب مغاز ایستاده بودم . بلاخره نفس زنان از انتهای خیابان پیداش شد . با کلا نخی که به سر داشت .
- سلام استاد تقی
- سلام پسرم صبح به این زودی اینجا چه کار داری
- آومدم شلوارم را ببرم
- کدام شلوار
- همان که هفته پیش با پدرم سفارش دادیم .
- پسر جان برو خونه بذار مغاز را آب و جارو کنم یه نفسی بکشم ، یه بسم الله بگم بعد بیا
- چشم استاد
من که برای پوشیدن شلوار دل تو دلم نبود همان حوالی ساعتی پرسه زدم ، ساعت 9 دوباره سلام کنان وارد دکان شدم
- سلام پسرم به پدرت سلام برسون بگو سرم شلوغ بوده روز سه شنبه آماده می شه .
سه شنبه دوباره رفتم ، آماده نبود، پنچشنبه ، دوشنبه هفته آینده و..... خلاصه شوق وذوق پوشیدن شلوار نو پلو خوری تو وجودم کشته شد.
برداشت دوم
یادش بخیر تلویزیون های مبلی قدیم ، وقتی می خواستی روشنش کنی بعد از فشار دادن کلید باید یه چرت حسابی می زدی تا تصویر ظاهر بشه
ساعت 10 شب بود وقت پخش سریال "مرد اول " مادرم با خوشحالی وصف ناپذیری دکمه تلویزیون مبلی که یه ور خونه را اشغال کرده بود فشار داد. هر چی صبر کردیم تصویر" اسکندر" ظاهر نشد ، خلاصه تلویزیون مهمان طولانی مدت تعمیراتی سر کوچمون که یه مهندس خوش تیپ با یه عینک ته استکانی صاحبش بود شد .
برداشت سوم
یادش بخیر قرار بود توی دانشگاه کامپیوتر نشونمون بدن یعنی آموزش بدن . ما را به یک اتاق پر از کامپیوتر های دیزلی قدیمی بردند اتاق با آن همه کامپیوتر نه نه ... احتمالاً فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی از دستمون شاکی میشه که چرا نگفتم رایانه . بابا با آن همه رایانه که دور تا دور اتاق گذاشته بودن بی شباهت به اتاق جنگ ژنرالهای چهار ستاره نبود . استاد امر کرد اینتر را فشار دهید . کلید اینتر را زدیم سه متر از رایانه فاصله گرفتم که اگه منفجر شد ما آسیبی نبینیم . سالها گذشت، همه چیزمان شد رایانه ،کار، زندگی ، تفریح ، خرید ، اینترنت ، وبلاگ ، فیس بوک و....... بعدش یک عده آدم با کلاس این وسط یه کیف خوشگل دستشون گرفتن که پر بود از سی دی و فلش و البته یه لب تاب خوشگل وتو دل برو . واسم خودشون گذاشتن مهندس پشتیبان ، حالا خدا نکنه یه سری آدم دهاتی مثل من یه دکمه از کیبورد را اشتباه بزنه باید تاوان سنگینی بابت این اشتباه بپردازن ، هزار بار تلفن به مهندس عزیز ، صدبار اس ام اس .... آخ دوباره رگ غیرت فرهنگستان زبان را متورم کردم ببخشید پیامک . خلاصه داغ چت کردن با دوستان توی فیس بوک ، دانلود فیلم از یوتی یوب و .... را اضافه کنید به داغ حسرت نپوشیدن شلوار نو و ندیدن سریال مرد اول .