اجتماعي
خاطره ای از استاد
چهار شنبه 27 مهر 1390 ساعت 13:51 | بازدید : 590 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله ‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟

از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

چه شرطی؟

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

***

استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:

به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!

__._,_.___

 

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


بیا ای که جهانی تشنه قدومت
یک شنبه 24 مهر 1390 ساعت 9:54 | بازدید : 641 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

سال 67 است و ناقوس های مرگ فروپاشی امپراتوری شوروی سابق به شدت بصدا درآمده اند و آقای گورباچف رییس جمهور وقت، با اعلام آزادی های سیاسی و اقتصادی مبتنی فرهنگ غرب آخرین میخ ها را بر تابوت حکومت کمونیست ها می کوبد. هفتاد سال دین زدایی و دمیدن در بوق دین افیون ملت هاست، حاصلش انفجار بانگ اذان و تکبیر از ماذنه مساجد. بهمن ماه سال 67 است و فقط چند ماهی دیگر از عمر بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران باقی نمانده است که ایشان با رصد زیرکانه رخدادهای جهانی و فروپاشی شوروی سریعاً اقدام به اعزام هیاتی سیاسی- مذهبی به سرپرستی آیت الله جوادی آملی به آن کشور می نماید... اینک که صدای خرد شدن استخوان های کمونیست بخوبی شنیده می شود و منبعد آنرا باید در موزه های تاریخ شناسی بیابیم، به خویشتن خویش و به فطرت پاک الهی رجوع کرده و از تعالیم پاک انبیا و پیامبران خدا بهره جویید و مبادا مبادا مبادا از چاله کمونیسم درآمده و در چاه ویل کاپیتالیزم سقوط کنید...

چند روز بعد متقابلاً و در اقدامی عجولانه هیاتی روسی به سرپرستی آقای ادوارد شوارد نادزه (وزیر امور خارجه وقت) در جماران با امام خمینی دیدار کردند...کشور روسیه اعزام هیات و نامه جنابعالی را دخالت در امور داخلی خود تلقی می کند...در حین صحبت های آقای وزیر، امام خمینی ناگهانی و سریعاً برخواسته و اتاق را ترک نمودند. و در دل خود بر بلاهت چنین رهبرانی بلند بلند می خندید.

آمریکا و غرب که از خوشحالیِ تکه تکه شدن شوروی در پوست خود نمی گنجیدند و عرصه را برای تاخت و تازهای ویرانگر خود بی رقیب می دیدند با تکیه بر اقتصاد کاپیتالیسم خود اقدام به چپاول هر چه بیشتر دنیا نمودند و سر مست از استیلا و آقایی بر جهان و شادمان از بی عیب و نقص بودن قوانین و دکترین اقتصادی شان برای صدارت بر جامعه جهانی و داشتن طلوعی بی پایان و عدم غروب در امپراتوری هایشان.

اما براه افتادن جنبش وال استریت و شعله ور شدن اعتراض های مردمی در ایالت های مختلف ینگه دنیا و کشورهای رنگارنگ اروپایی، بطلان جوامع بشری غیر توحیدی که زیر بنای خود را بر چنین اقتصادهایی متزلزل و پوچ بنا نهاده اند و از خویشتن خویش فاصله گرفته اند و بر آب خشت نهادند، هر چه بیشتر عیان تر و عریان تر خود را نشان می دهند.

و امید داریم که فروپاشی قدرتمندترین دیکتاتوری امپراتوری کره خاکی، زمینه ساز و رجوع دل ها به سمت دولت یار گردد.

اینک که شاهد سرنگونی تک تک بت های زیبا و شیک دست ساز ابلیس هستیم ، امیدواریم برآیند رویدادهای جهانی بستر ساز تکمیل پازل ظهور منجی بوده باشد و دست ها و قلوب انسان های آگاه و رهبران فهیم جهان متوجه آسمان گردد که :

خدایا در این پراکندگی و تشتت و تشویش و بی کسی برسان رهبری و منجی و آقا و صاحب وعده داده شده را.

عباس

 

موضوعات مرتبط: عرفان و مذهب , ,

|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20


وال استریت ، پروستوریکا نظام سرمایه داری
چهار شنبه 20 مهر 1390 ساعت 9:18 | بازدید : 948 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 

این روزها چندین خبر در صدر اخبار جهان قرار دارد . یکی از با اهمیت ترین آنها جریان وال استریت است ، زمانی که در یکی از کالج های تهران مشق اقتصاد می کردم ، یاد می گرفتم که دو نوع تئوری اقتصادی وجود دارد . 1- اقتصاد مبتنی بر بازار 2- اقتصاد سوسیالیستی و متمرکز . نظام اقتصادی سوسیالیستی بر اساس دیدگاه های کارل مارکس آلمانی پی ریزی شد که به طور آشکار بعد ازپایه گذاری شوروی توسط لنین چندین دهه در مقابل نظام سرمایه داری قد علم کرد . از زمانی که گورباچوف اصلاحات اقتصادی و سیاسی را که به پروستوریکا و گلاسنوست معروف شد به مراحل اجرا گذشت ، تا زمانی که این اصلاحات در نهایت منجر به فروپاشی شوروی شد ، این سئوال در ذهن دانش آموخته گان اقتصاد نقش بسته که آیا کاپیتالیسم یک تنه توان هدایت اقتصاد جهان را دارد ؟

موضوعات مرتبط: تاریخ , ,

|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18


مسافر پیاده شده
یک شنبه 17 مهر 1390 ساعت 18:20 | بازدید : 644 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 

آمدن و رفتن  به مانند قطاری است که در هر ایستگاه عده ای از آن  پیاده و عده ای به آن سوار می شوند . آنانکه در هنگام بودنشان در قطار زندگی سرور و شادی را به همسفرانشان پیش کش می کنند ، به هنگام پیاده شدن ، غمی در دل دیگران به جا می گذارند .

 اکبر همسفر روزهای  خوش گذشته ، گرچه حد فاصل دو ایستگاه مرگ و زندگی  را خیلی زود  طی کرد  ، ولی آنچه از او در دل ما حک شد شادمانی است ،  همسفرمان در اوج غم ها هیچگاه لبخند  از چهراش محو نشد .   

 

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


قانون واقعی کدومه
شنبه 16 مهر 1390 ساعت 9:29 | بازدید : 664 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

اگه صبح  به امید یه لقمه نون حلال بخوای اتومبیل رو از پارکینگ بیرون بیاری ببینی ، یکی از همسایه های محترم ، اتومبیل مهمونه شو جلوی اتومبیلت زده چه حالی بهت دست میده .

اگه توی ترافیک صبحگاهی  خیلی متمدنانه و قانونمند هنگام عبور از  یک معبر تنگ ، 35دقیقه  با ماشین پراید که حالا تازه از پرداخت اقساطش راحت شدی پشت سر ماشین جلویی میلیمتری حرکت کنی اون وقت ماشین های آنچنانی را ببینی که فقط با یه مقدار عبور خلاف خیلی سریع از تو سبقت می گیرن وبعد با یه لبخند معنی دار تو رو ریشخند میکنن چه حالی بهت دست میده .

اگه یه شب خسته فارغ از فعالیتهای و اتفاقات روزانه یه تلفن از صاحب خونه محترم داشته باشی ، که تو رو دعوت به واریزی مبلغ قابل توجهی به حسابش می کنه و گر نه حکم تخلیه رو خیلی زود برات پست میکنه بعد ببینی که نصف عمر کاری تو توی یه اداره سالم و پاک کار کردی  ، و حالا بعد از گذشت این همه سال نه تنها یه چهار دیواری حتی کوچک از خودت نداری  بلکه توان اجاره کردن همون خونه هم داره یواش یواش از دوربرت رخت بر میبنده و بعد یه سری از آدمارو میبینی که توی شرایط کاری تو فقط بعضی اوقات به ندای وجدانشو گوش ندادن ،  با خونه های آنچنانی یه زندگی راحتو برای زن و بچه  عزیزشون درست کردن چه حالی بهت دست می ده .

وقتی به سوپری سرکوچه میری با هزار رودربایستی و آبروداری به فروشنده عزیز میگی که فقط برای خرید چند عدد تخم مرغ 300 تومانی مراجعه کردی بعد یه آقای شیک پوش  رو می بینی که سروضع ظاهریش به اندازه دو ماه حقوق تو می ارزه . صندوق ماشین 100 میلیونیشو بالا میزنه و تا جا داره خرت وپرت توش جا میده چه حالی بهت دست میده .

وقتی که به طور اتفاقی  بایکی از اون آدمای قانون شکن پول دار خوشبخت ، خوش تیپ ، خوش ماشین ، خوش خونه ، خوش گذرون همکلام میشی راز موفقیتشو ازش می پرسی . یه نگاه متعجبانه بهت می کنه و بعد جواب میده ، البته که با همراه شدن قوانین نانوشته  جاری به اینجا رسیدم . اون موقع  تازه ازخودت می پرسی قانون واقعی کدومه ؟ 

 

 

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


خیلی وقتا
چهار شنبه 13 مهر 1390 ساعت 11:46 | بازدید : 700 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

خیلی وقتا ، می خوایم کاری رو انجام بدیم ولی نمی شه . خیلی وقتا اصلاً دوست نداریم کار بخصوصی را انجام بدیم و هزار جور راه فرار طراحی می کنیم که اون کارو انجام ندیم ، ولی شرایط یه طوری دست بدست هم می دن که اون کار توسط ما انجام بشه .

خیلی روزا اصلاً حوصله نداریم ولی همون روز حجم عظیمی از کارهای  رنگا رنگ به سمتمون هجوم می یاره خیلی وقتا آنقدر حوصله و انرژی داریم که می خوایم تمام دنیا را فتح کنیم ، ولی اون وقتا اصلاً کاری برای انجام شدن وجود نداره .

خیلی وقتا دوست داریم هر چه زودتر دنیا را ترک کنیم ، ولی بهانه ای برای مرگ وجود نداره ، خیلی وقتا ً دوست  داریم تا انتها دنیا  با زندگی رفاقت کنیم ، ولی اتفاقاً جناب ملک الموت برامون یه بیلط مستقیم می گیره و اون سفارشی به در خونمون پست می کنه .

میشه خیلی وقتا اون چیزی رو که دوست داریم انجام بدیم و چیزی را که میل داریم اتفاق بیوفته . میشه خیلی وقتا اون چیزی رو که ازش بیزاریم هرگز اتفاق نیوفته ؟

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22


حلقه های انفصال
شنبه 9 مهر 1390 ساعت 16:38 | بازدید : 698 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

در باب آداب و فرهنگ معاشرت ایرانی جماعت، دید و بازدیدها و احوالپرسی ها و رفت و آمدها جایگاهی دیرینه و ریشه دار می باشند. از شب نشینی ها گرفته تا بازدید از حج برگشته ها و انواع سفرها و تولد اولاد و هزار و یک موضوع دیگر، بهانه ای می باشند تا خانواده های پر از مهر و محبت ایرانی دور هم جمع شوند و بگویند و بخندد و از دنیای زیبایی که خالق هستی به آنها ارزانی داشته لذت ببرند. بزرگان ما بخوبی به یاد دارند از شب نشینی هایی فانوس بدست و با اکوی زوزه های گرگ هایی گرسنه که حتی ارتفاع بلند و چندین متری دیوارهای برفی و یخی که معابر را قرق خود کرده بود نیز نتوانستند سد معبری جهت عبور گرم آنان از دل تاریخ گردند.

روستاهای ما که جولانگاهی از همدلی و صفا و صمیمیتی روز افزون و نشات گرفته از این دید و بازدیدها و احوالپرسی ها می باشند کماکان دارای نموداری صعودی بوده و نمونه خوبی از نمایش خانواده ای واحد به وسعت یک محدوده جغرافیایی خاص می باشند.

کم کم با افزایش نسل بشر و افزایش دلمشغولی ها و انواع و اقسام گرفتاری ها و با ورود آرام و نرم نرمک انواع متنوع تکنولوژی ها مخصوصاً اختراع آقای گراهام بل و افزایش بسیار سریع و غیر قابل پیش بینی علوم مختلف و افزایش راحتی بیشتر، کاهش سراغ هم رفتن و احوالی از هم گرفتن و دید و بازدیدها و تزریق تنبلی جزء اولین دستاوردهای این پیشرفت های بسیار لوکس و زیبا بود.

ایرانی که برای دیدن و احوالپرسی پدر و مادر خود حاضر بود با اسب و شتر و قاطر و انواع و اقسام راهزنان و سر گردنه بگیرها و جاده های آنچنانی، فرسنگ ها راه را با مشقت فراوان طی نماید تا بر دستانشان بوسه ای زند و مجدداً همین مسیر پر فراز و نشیب را برای رسیدن به خانه و کاشانه خود برگردد، با آمدن اختراع آقای گراهام بل و با یک درجه تنزل، دیدارهای فیزیکی خود را متاسفانه به حضورهایی شنیداری تبدیل نمود. که محرومیت از مصافحه و دیدن پدر و مادری که نگاه کردن به چهره آنها دارای ثواب می باشد را در پی داشت.

و اسب وحشی بظاهر پیشرفت های فن آوری های جدید، بی مهابا و به تاخت در حال حرکت به سوی آینده ای جدید بود همراه با لگدکوب و حذف کردن بسیاری از سنن و آداب و رسوم گذشته.

با به میدان آمدن وسایل ارتباط جمعی جدید، حریفی بی رقیب بنام تلفن همراه، بد جوری ترکتازی می نماید. اگر تا دیروز توسط تلفن موفق به شنیدن صدای دلبندان خود می شدیم، اینک و با چندین درجه تنزل، و با ارسال پیامک حتی موفق به شنیدن صدای ایشان نیز نمی گردیم.

آیا اینچنین احوالپرسی و سراغی از هم گرفتن با فرهنگ و مذهب ما سنخیتی دارد؟

آیا سرعتی سرسام آور در تولید و راه اندازی وسایل ارتباط جمعی اینچنینی تعریفی از پیشرفت می باشد؟

آیا ما در حال کم کردن فاصله هایم یا زیاد کردن آنها ؟

آیا ...

عباس  

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


سفیر
چهار شنبه 6 مهر 1390 ساعت 14:22 | بازدید : 971 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

روز كه گذشت سالروز شكستن محاصر آبادان بود . هر چه سعي كردم كه خيلي جدي مطلبي در اين مورد پست كنم ، قلمم ياري نكرد ، بي خيالش شدم ، توي مسير برگشت به خانه قسمتي از ذهنم معطوف به رانندگي و ترافيك عصرگاهي بود و قسمتي ديگر كلاً درگير آبادان بود . آخر از وقتي كه جنگ شروع شد ، خواسته و ناخواسته ما درگير مسائل جنگ شديم يكي از مهمترين آنها به واسطه نزديكي محل زندگي مان  با خوزستان آمدن برو بچه هاي خوزستان به زادگاه مان  بود . توي اين گيرو دار نقش بچه هاي آبادان از همه پر رنگ تر بود . اين بود كه ما با آنها دم خور شديم . حالا بماند كه پدر بزرگ مان  كارمند پالايشگاه آبادان بود و به واسطه چند سال زندگي مادرمان توي آبادان خود مان را زوركي به آبادانيها چسبونده بوديم . البته كه تيم مورد علاقم صنعت نفت آبادانه ، اصلاً ولش كن ، خيلي حاشيه رفتم ، بابا من عاشق آبادانم ، آباداني نيستم ، ولي اگه نگاههاي معني دار خانواده نباشه ، هر سال تعطيلات نوروز ميروم جنوب غربي ترن نقطه ايران ،همانجا كه بهمنشير داره و توي آن يك عالمه كوسه هست كه وقتي سرهاشون را از آب بيرون مي آورند  ، يك عينك ريبن به چشماشون زدن كه موج شناورها  آنها را اذيت نكنه . همانجا كه به تازگي يك سفير فرستادن سرزمين ژرمنها تا با رئيس باشگاه بايرمونخ وارد مذاكره بشود . جهت آموزش و ياد دادن فوتبال ناب آباداني كه حالا ديگر توي برزيل اين سبك فوتبال جا افتاده است . از خبرهاي واصله معلوم شده كه بايرمونيخ قرار است با تمام ستاره هايش وقتي هوا يك خورده ديگر خنك شد . جهت آموزش و يك اردوي يك ماهه وارد فرودگاه آبادان بشود . ماموريت بعدي كا حميد تاسيس انجمن لاف زنهاي آباداني مقيم آلمان است . كه اين مهم نيز با موفقيت انجام شد.  سفير لاف زنمان  رفته تا ژرمنهاي نژاد پرست را  كه حالا دوباره صليب شكسته را پيشوني خودشان قراردادنند و دوباره مي خواهند دنيا رو فتح كنند غافل گير كند . به گمانم همين امروز از آلمان برگشته ، اگه همين حالا فركانس تلويزيون را عوض كني و آن را روي شبكه زد دي - اف آلمان تنظيم كني متوجه ميشوي كه ژرمن هاي مو طلايي آديداس ها را از پاهايشان درآوردن و به جاي آن  دمپايي آبري انگشتي به پا كردن . و جلوي رايزن فرهنگي آبادان صف كشيدن تا از ثبت نام عينك ريبن جا نمانند . حالا حسابش را  بكنيد ميليونها يورو به واسطه صادرات عينك ريبن و فروش شعبه هاي سمبوسه و فلافل راهي بانكهاي آبادان مي شود و اقتصاد شكوفاي آن خطه شكوفاتر مي شود . اينجوري ديگر نماينده شهر توي مجلس خودش را به زحمت نمي اندازد و هي دم به دقيقه  حنجره اش را  پاره نمي كند كه  بابا جنگ شهر را ويران كرده يك خورده  بودجه بيشتري براي باز سازي بدهين . اصلاً بعد از اينكه يك مقدار از آن پول ها را خرج ساختن يك تسويه خانه مدرن كردن تا كل آب بهمنشير قابل آشاميدن باشد و از شر اين آب كه توي تابستان حال آدم را به هم ميزند خلاص بشوند. و مشكل صادرات آب به كشور دوست و برادر كويت حل شود ،  مابقي را حواله ميكند بانك هاي تهران تا خرج ساخت اتوبانهاي دوطبقه بشود . بابا ايول حميد عجب سفيري بودي . با يك تير هزار نشانه را زدي كه من فقط چند تاي آنها را به خاطر اينكه ريا نشود گفتم .

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


حال و هوای این روزا
سه شنبه 5 مهر 1390 ساعت 15:28 | بازدید : 938 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

ديشب يه مقدار بارون آومد ، انگاري به يادمون آورد كه ديگه تابستون تموم شده و روز بعد آفتاب پاييز طلوع ميكنه . يادم آومد كه چند سال پيش سروش راآماده كرديم و با كلي سلام صلوات ، يه گردان فليم بردار ، عكاس  و بدرقه كننده اون راهي مدرسه كرديم كه بره  برامون هي بيست بياره و يه خروار لوح تقدير سپاس و بعد ياد سالهاي مدرسه خودم افتادم كه مي رفتم و بر بابام كه توي ايران نبود هي صفراي خوشگل خوشگل مي فرستادم  . تا اونم برام از كشور خارجه به پاس اين همه زحمت لباساي زرق و برق دار بفرسته.  اخه كه چقدر قيافه اون صفراي قشنگ بود ، به خدا هزارتاي اين بيست تاي مسخره امروز مي ارزيد . واسه همينه كه يه عده تبل مثل من از اين روز اصلاً خوششون نمي ياد . شايد به همين دليله كه خيلي از ماها پاييز دوست نداريم . بنده خدا  شاعر خوش ذوق هر چي ميكنه كه نگرش ما رو نسبت به اون عوض كنه نمي شه كه نميشه . هي مگه بابا ، پاييز معمايي ، پاييز بهار عاشقاست ، ولي توي كت ما نميره كه نميره . ولي از وقتي كه رفتم دانشگاه و رفتار تحقر آميز و پر از خوشنت معلما با رفتار احترام آميز و مهربون اساتيت عوض شد ديگه برام پاييز اون فصل زخم خوردي قديمي نيست . پس به نظر شما نگرش ما نسبت به پديده ها با رفتاري كه اونا از خودشون بروز ميدن ارتباط داره و شرايطه كه نگرش ما رو  مي سازه يا نه ؟

راستي  اين روزها سالگرد شروع جنگ ايران و عراقه اونائيكه روزاي جنگو يادشون  دارن ، هر كدوم برداشتي خاص ازش دارن ، يه عده بهترين ناشونو از دست دادن ، يه عده حاشيه هاي بمب بارون  شهرها رو يادشون ميايد ، همنو كه مردمو آوراي بيابونا و روستاها مي كرد . آخه كه چقدر تلخ بود ،  مثل تكاوراي زبده توي عرض چند دقيقه تمامو اثاثاي خونه رو تخليه ميكرديم و به خونه اقوام توي روستا مي برديم . روزاي اولش خوب بود ولي همين كه چند ماه طول مي كشيد صورت سوخته شونو توي هم ميكردند و با اين حركت پيغام مي دانند كه بابا مهمون يه روز نه دو روز شما آلان چند ماه كه روي سر ما خراب شدين ، تو رو خدا برين  گم شين خونتون ديگه ، ولي ما كه از ترس جونمون توي سوراخاي خونه اونا خزيده بوديم اصلا ً ترش رويي صاحب خونه محترم را به روي نازنين خودمون نمي آورديم . يه عده هم توي بازار آشفته ي روزاي جنگ حسابي پول و پل اي به جيب زدند ، همه اين آدما از روزاي جنگ چند سالي يك بار توي يه محفل خانوادگي يادي مي كنن بعد  باز فراموش مي كنن ، ولي يه عده جوانواي اون روزا كه حال ديگه يواش يواش سرو صورتشون سفيد شده ، اسباشنو زين كردن و چار نل بسوي دشمن تاختند .  اين گروه آخري دم به دقيقه به يادشون مياد چطور توي سنگر زندگي كردن ، چطور دوست جون جونيشون كه از برادر براشون عزيزتر بود جلوي چشاشون مثل گل پر پر شدن . چقدر سر به سر همديگه گذاشتن ، چقدر خنديدن ، چقدر دل تنگ شدن ، چقدر شب و نصف شب گريه كردن و چقدر بعد از انفجار 598 بهت زده و سرگردون شدن ، آخه اونا فقط ميجنگيدن و نمي دونستن مثلا جريان مكفارلين و هزارتا كفته زهر ماري پشت پرده  چي ، اونا اصلاً نمي خوان اون روزا رو از يادشون ببرن . آخه هر چي بگن ما كه توي خونه هاي راحتمون نشته بوديم نمي تونيم درك كنيم . فقط جماعت خودشنو ميدونن چي بوده . واسه همين كه هي گرد همايي و كنگره  و از اين جور چيزا درست مي كنن تا اگه بشه يه مقدار از حال و هواي اون روزا رو دوباره درك كنن . راستي پيرمرد تو از كدوم گروه جواناي قديم بودي ؟

 

 

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


خورشیدی در زمین
سه شنبه 5 مهر 1390 ساعت 11:45 | بازدید : 919 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

 

تقدیم به مادران مهر

نجف و بارگاه منور ارکان هدی و مدفن مطهر علیع مرتضی و ثقل بخش هستی و خورشیدی در دل

 

گرم زمین.

آنجا که آسمان احرام ابر بر تن دارد و با فرشتگان، تشنگان طواف حرم بی کرانه کرم، ابن عم مصطفیص اند.

تابستان نجف و گرما و ناله ریگ ها و فغان سنگ ها و زاری پوست های دهان باز کرده زمین.

شیخ که فوران بلوغ روحی در ظرف وجودش ریزش داشت، مجتهدی دانا، عالمی وارسته و خطیبی توانا گردیده بود و عمری را در جرعه نوشی از اقیانوس جوشان علیع صرف نموده بود و از سینه چاکان و چاکران دفاع از حریم تشیع علیع بود، هنگام وعظ و خطابه هایش در صحن مطهر، به جدش

 

مالک اشتر اقتدا می کرد و با شمشیر عقل و منطق بر دل سیاه شب پرستان می تاخت. و سیل جمعیت مشتاق و دهها مجتهد تراز اول عالم تشیع که پای منبرش شاگردی می نمودند و همچون طفلانی دو زانو و مودب و دست به سینه می نشستند و سر تا پای وجودشان تبدیل به گوشی بزرگ شده بود و فقط دارای حس شنوایی بودند. و از درس و بحث و فحص با او لذت می بردند و عطش آتشفشان کامشان را با امواج چشمه ای از اقیانوس شربت شیرین و گوارای حب علیع سیراب می نمود.

 بعد از فوت پدر، سرپرستی مادر را از عمق وجود و بی هیچ کم و کاستی پذیرفت. بوسه های هر روز او بر دست و پای مادرش حکم حک مُهر مِهر بود.

روزی خروج با تعجیلش از منزل، شکنجه عدم نظافت و تخلیه لگن را در گرمای طاقت فرسای شهر نجف برای مادرش در پی داشت. چندی بعد از ورودش به خانه، تبلور خشم مادر، در پرتاب به سختی لگن بسوی فرزند بود و همانا آلوده شدن کوه علم و تقوا. خم به ابرو نیاورد و مدت های مدیدی از این غفلت عذر خواهی می کرد و از خدای هستی طلب غفران می نمود. و در دل زمزمه می کرد، مادر بارها و بارها من تو را نجس کردم و تو تحمل کردی و دم بر نیاوردی. تو جنت مکانی و بهشت زیر پای توست و فردوس سزای تو و پردیس مفتخر از عطر حضور تو.

هوش و استعداد فراوانش، در نگارش اولین کتابش در 15 سالگی و سرودن قریب به هشت هزار بیت شعر، آینده فوق العاده درخشانی را برای  او در حال رقم زدن بود. اوج پروازش در آسمان تشیع، تحصیل و تبحر در علوم فراوانی همچون فقه، حساب، ادبیات عرب و اصول نمود داشت.

شیخ محمد حسین کاشف الغطاء مرجعی عالیقدر، نویسنده ای قهار، مجتهدی مبرز و سیاستمداری مبارز که ارادت بسیار خاصی به استادش محدث نوری داشت می گوید: در عنفوان جوانی که خواب نوشین سحر، چهار میخ جسمم را به زمین دوخته بود و توان برخواستن و قدرت ادای فریضه نماز شب را نداشتم به استاد از خودم شکایت بردم. و او فریاد می زد حتماً برخیز برخیز برخیز. شیخ می گوید سال ها پس از فوت استاد، هر شب فریادهای صور اسرافیلیش، روح او را برای برپایی نماز شب از خواب بیدار می کرد.

و اینک در 80 سالگی اش، خاک گرم قبرستان وادی السلام نجف بر داشتن چنین اسطوره ای از علم و زهد و تقوا و بردباری در دل بر خود می بالد.

عباس  

 

موضوعات مرتبط: عرفان و مذهب , ,

|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
آخرین مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آسمان آگاهي و آدرس aflak.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 233
:: کل نظرات : 97

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 167
:: بازدید هفته : 787
:: بازدید ماه : 2229
:: بازدید سال : 17799
:: بازدید کلی : 72323