اجتماعي
لحظه‌هاي دلتنگي
شنبه 27 اسفند 1390 ساعت 17:50 | بازدید : 357 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

 گزارشی از سفر رزمندگان تيپ امام حسن(ع) به مناطق عملياتي جنوب

لحظه‌هاي  دلتنگي

ساعت 5/10 جمعه 19/12/90 است و من در مقر تيپ 15 امام حسن مجتبي‌(ع) هستم، چند كيلومتري اهواز. ساختمان‌ها و تأسيسات تيپ را تپه ماهورهاي سبز در آغوش گرفته است. درخت و درختچه‌هاي گوناگوني محيط را چشم‌نواز كرده‌اند.
كثرت ماشين‌هاي پارك شده تعجب‌برانگيز است. همه با خانواده‌شان آمده‌اند. بزرگ و كوچك، زن، مرد، پير و جوان. دو بلندگو اشعار و نواهاي دوران دفاع مقدس را پخش مي‌كند.
هرجا كه چشم مي‌چرخانيم، مي‌بينيم برادراني كه اكثراً نشاني از آن دوران را به يادگار دارند، در آغوش هم گم مي‌شوند. مثل اين‌كه همان زمان است.
عكس‌ها و پوسترهاي شهدا و رزمندگان آن زمان كه در جاي‌جاي اين مكان بزرگ به چشم مي‌خورد، عطر ياد شهدا را در هوا مي‌پراكند.
قبل از شروع برنامه، سالن نمازخانه تيپ پر شده است. به تپه‌هاي اطراف كه نگاه مي‌كنم، پر از آدم است. مادرها دست بچه‌هايشان را گرفته‌اند و قدم‌زنان بالا مي‌روند. در سايه درخت‌ها و ساختمان‌ها و هرجايي كه محلي براي نشستن است، تعدادي نشسته‌اند و به نواي بلندگوها گوش مي‌دهند يا به فكر فرو‌رفته‌اند.
اطراف ميزهاي پذيرايي خلوت است. تعدادي پياله ماست برداشته و تكه‌اي نان تا ضعف نكنند. تك و توك هم ليواني چايي براي خودشان مي‌ريزند.
لحظه به لحظه بر كثرت جمعيت افزوده مي‌شود. آقاي رضايي كه دوران جنگ فرمانده كل سپاه پاسداران بود نيز وارد مقر شده و به سوي حسينيه تيپ مي‌رود.
نمي‌دانم چرا دوست ندارم وارد سالن شوم. فرشي گير آورده‌ام و نشسته‌ام. به هيچ چيز فكر نمي‌كنم. گاهي نشريه «ستاره‌هاي سحر» كه به همين مناسبت تهيه شده و در بدو ورود هديه داده‌اند را ورق مي‌زنم. اين نشريه 155 برگي با كاغذي مرغوب و عكس‌هاي رنگي تهيه شده است. به همت تهيه‌كنندگان آن آفرين مي‌گويم. صفحه‌اي در آن نيست كه به عكس‌هاي يادگاري آن زمان زينت نشده باشد. سرود با «نواي كاروان» آهنگران نوشتن را متوقف كرد و نَمي بر چشمانم نشاند. چيزي كه فراوان ديده مي‌شود. همين ديروز وقتي در خرمشهر مي‌خواستم عكس حاج داوود اسماعيل‌زاده را بگيرم، سرش را پائين انداخت. ترسيد اشك‌هايش ريا شود و يا...
ديروز شلمچه بوديم. چند هزار نفر آنجا بودند. بيشترشان جوان و نوجوان، بيشتر هم پابرهنه و به هم ريخته، هيچ‌كس به كسي توجه نداشت. آن همه پسر و دختر جوان نيازي به هيچ نوع مراقبت و كنترلي نداشتند. مثل مراسم طواف كعبه. قلب‌ها به جاي ديگري متصل بود.
هرجا كه نگاه مي‌كردم پسران يا دختراني نشسته بودند، چادر يا چفيه‌اي به سرشان كشيده و مثل اين‌كه ميخكوب زمين شده بودند. نمي‌دانستم غروب شلمچه آنها را به كجا برده بود. حاج احمد نوروزي مي‌گفت: «غروب‌هاي شلمچه غمناك‌ترين هستند.»
بين دو نماز كه چند هزار نمازگزار داشت، پيش‌نماز از شهيدي گفت كه به خاطر دعاي كميل مسلمان و شيعه شده بود و پس از آن هم از فرانسه آمده بود تا طلبه شود. پس از يكي، دو سال طلبگي هم به جبهه رفته و شهيد شده بود. همين‌طور از مادري سخن گفت كه هر سال با عكس پسر مفقودالاثرش به شلمچه آمده و با نشان دادن آن از ديگران سراغ يوسف‌اش را مي‌گيرد. سخني كه آتش به جگر مادرهاي شهيد زد.
در غروب غمگنانه شلمچه، ده‌ها كاروان در گوشه و كنار آن دشت وسيع راه مي‌رفتند و نوحه مي‌خواندند يامي‌نشستند و روضه گوش مي‌دادند. تعدادي هم مثل من راه مي‌رفتند و راه مي‌رفتند. نه حرف مي‌زدند و نه به چيزي گوش مي‌دادند. حيران بودند و...
اول به پاسگاه خَيّن رفتيم. اين نام عمليات كربلاي 4 را برايم تداعي كرد. دنبال جاده شش گشتم كه گردان قمر‌(ع) در آن عمليات كرده بودند. فرمانده‌اش حاج رجب از لحظه لحظه آن عمليات برايم گفته بود كه شرحش را در كتاب «سنگرهاي برفي» آورده‌ام.
بيست و چهار نفر از بچه‌هاي گردانش روي مين رفته و تعداد زيادي هم شهيد داده بودند. اسم و خاطرات شهداي گردان قمر در ذهنم رژه مي‌رفت. هرچه توضيح دادند را هيچ نشنيدم. دوست داشتم اگر بشود با شهيدان شلمچه باشم.
قبل از شلمچه ما را به موزه دفاع مقدس خرمشهر برده بودند. جاي جاي ديوارهاي قسمت سردر و بعضي از قسمت‌هاي آن پر از داغ تير و تركش‌هاي زمان جنگ بود. آثاري از وسايل مردم و شهدا به نمايش گذاشته شده بود كه دل را به آتش مي‌كشيد. آنجا وسايل زيادي براي ديدن و عكس گرفتن بود.
صبح امروز هم در نمازخانه محل استراحت جلسه معارفه‌اي برگزار شد. يكي يكي خودشان را معرفي كردند و مي‌گفتند كه در جنگ چه كرده‌اند. هفتاد نفري بوديم. يا رزمندگان تيپ امام حسن‌(ع) در آن سال‌ها بودند يا فرزندان آنها. نوبت به من كه رسيد، گفتم: به قول آن پير سفر كرده كه گفته بود «من ورزشكار نيستم ولي ورزشكارها را دوست دارم.» من نيز گفتم: «رزمنده نيستم ولي رزمندگان را دوست دارم.»
كتاب خاطرات يكي از آنها، آقاي فرامرزي «آخرين شليك» را خوانده‌ام. با حساب سرانگشتي با موشك تاو چندين تانك دشمن را روي هوا فرستاده است. شوخي نيست اين جماعت همه‌شان از اين جنس‌اند. كارشان با 106، تاو، ماليوتكا و چيزهايي از اين قماش بوده و كلي كشته‌اند و كشته داده‌اند. اينها هر كدامشان كه سالم به نظر مي‌رسند نيز يا گوششان خوب نمي‌شنود يا موج انفجار خيلي از سيستم‌هاي بدنشان را به هم ريخته است.
راستي روز اول در ايستگاه قطار تهران موقع نماز چشمم به فردي افتاد كه از راه رفتن و ديگر مشخصاتش معلوم بود كه جانباز است. حدس زدم همسفريم، كه درست بود. «ترتيفي‌زاده» را مي‌گويم. حانباز است و بازنشسته سپاه. با همت عالي خودش سايت «سبكبالان عرش» را راه‌ انداخته كه هر روز حدود 10 هزار نفر از آن بازديد دارند.
وقتي خودشان را معرفي كردند، فهميديم كه اكثر غير پاسدارند و در جاهاي متفاوت كار مي‌كنند و وجه مشترك آنها سابقه‌شان در تيپ امام حسن (ع) و ثابت قدم بودنشان در آن راه است.
ديشب هم ساعت 30/10 مي‌شد كه جمع شديم تا آقاي بنادري از روزهاي اول جنگ در آبادان برايمان بگويد. قبلاً خاطراتش را در كتاب «سرباز سال‌هاي ابري» خوانده بودم. او گرم و پرشور از حماسه‌هايي كه مردم با دستاني خالي در برابر ارتش تا بيخ دندان مسلح عراق خلق كرده بودند، سخن گفت: يك ساعت حرف زد، حرف‌هايي كه از سرشوق و اشتياق بود. نام همرزمانش بغض در گلويش مي‌انداخت. وقتي هم كه به حسن باقري رسيد، گفت: «حسن باقري همه‌چيز ما بود؛» و اين‌چنين اوج احترامش را به او نشان داد.
از شكوه مقاومت مردم آبادان در كوي ذوالفقاري در برابر ارتش عراق با احساس خاصي سخن گفت. به نظر او اگر آن حماسه نبود، جنگ روند ديگري پيدا مي‌كرد. بنادري اكنون همچنان كارمند شركت نفت است ولي تعهدش به دفاع مقدس مثل همان روزهايي است كه از مؤثرترين افراد اين قبيله بوده است.
در همين يكي دو روز شروع به نوشتن خاطرات آقاي ترتيفي‌زاده كرده‌ام. فكر كنم بيش از بيست صفحه‌اش را نوشته‌ام و قرار گذاشتيم تا با پايه‌گذاري يك روش جديد و ابتكاري اينترنتي با هم پرسش و پاسخ داشته باشيم. همين‌طور از آقاي رضواني هم قول گرفته‌ام كه هر وقت تهران مي‌آيد خبر كند تا خدمتشان برسيم و خاطراتشان را ثبت و ضبط كنم.
اين دهمين سالي است كه بچه‌هاي تيپ، همت گذاشته‌اند و چنين برنامه بزرگي را تدارك مي‌بينند.
حس و حال آن را مي‌پسندم و به ديگراني هم كه چنين قصدهايي دارند توصيه مي‌كنم از اين عزيزان الگو بگيرند.
صبح آقاي فرامرزي گفت ده سال است به ياد شهداي تيپ اين مراسم را برگزار مي‌كنيم. هر ساله همت‌هايمان را روي هم مي‌گذاريم تا اين مراسم سرپا گردد.
عصر آن روز خوب خدا، به ديدن اسماعيل طرفي رفتيم؛ به اتفاق پانزده نفر از همراهان. همه دوست داشتند كه به ديدن طرفي بيايند؛ ولي امكانش نبود.
اسماعيل طرفي ديده‌بان تيپ امام حسن (ع) در طي سال‌هاي متعدد دفاع مقدس بوده. او مثل تمام ديده‌بان‌ها نزديك به دشمن مي‌شد تا گراي دشمن را بدهد و محل اصابت گلوله‌ها را گزارش كند.
در آخرين ساعت دفاع مقدس گلوله‌اي به پشت گردن او اصابت كرده و سبب مي‌شود از آن تاريخ تاكنون، بيش از بيست و چند سال بي‌هيچ حركتي روي تخت بخوابد.
ولي انگار نه انگار كه اين همه سال را يكجا دراز كشيده است. روحيه‌اش خوب و چهره‌اش خندان است. به ذهنم مي‌گذرد اگر تو به جاي او بودي اصلاً شهامتش را داشتي كه پا در دل معركه بگذاري؟»
حالا به فرض اگر شهامتش را داشتي، مردش بودي كه بيش از دو دهه در يك‌جا بنشيني و همچنان شكرگوي حضرت حق باشي!؟
در آن ديدار حالي داشتم كه نتوانستم خاطراتي كه او مي‌گويد را درك كنم. گوش مي‌دادم ولي فكرم جاي ديگري بود. خدا كند كه خاطرات اين جانباز كه سال‌ها ديده‌بان بوده را كسي بنويسد
.

محمدمهدي عبدالله زاده - بر گرفته از روزنامه ايران مورخه 90/12/27

 

|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20


داغ حسرت 5 حلقه فیلم
دو شنبه 22 اسفند 1390 ساعت 17:49 | بازدید : 379 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

 تقدیم به شهدای مظلوم بمباران شیمیایی شهر حلبچه در 25 اسفند سال 1366

پرواز کرکس ها و سایه شوم جغدها و زوزه گرگ ها نشانه وقوع حادثه ای تلخ در دل تاریخ شهر مظلوم حلبچه بود.

عملیات های موفقیت آمیز متعدد لشکر حق در غرب کشور، و پیشروی هایی حتی تا عمق 200 کیلومتری در شمال خاک عراق، توازن قدرت و قوا را به نفع جمهوری اسلامی ایران رقم می زد و اين برتري ها تعادل روحی و روانی فرماندهان بعثی را بهم می زد.

در یورش های سریع و رعد آسا، شهر حلبچه بدون هیچگونه مقاومتی سقوط کرده و به تصرف نیروهای اسلام در آمد و تعاملی بس شیرین بود از استقبال کودکان، زنان و سالخوردگان از حضور رزمندگان.

حضور چندین فروند هواپیمای عراقی و متعاقب آن بمباران شدید و برخاستن قارچ های بزرگ سفید رنگ و احاطه شهر در ابرهایی سفید و عدم تخریب فیزیکی شهر حلبچه، وقایعی بود که بسیار سریع اتفاق افتاد.

رزمندگان اسلام که بیشتر و پیشتر در مناطق اطراف شهر مستقر شده بودند با مشاهده بمباران های وحشیانه و کور کورانه، سریعاً خود را جهت کمک به اندک مردمان ساکن در شهر رسانیدند. هر چند که این کمک ها بسیار دور و دیر بود و کلیه افراد حاضر در شهر بعلت استنشاق ترکیبی از انواع گازهای شیمیایی مرگ آور خردل، اعصاب، فسژن، کلر و ... و در کمتر از سه ثانیه (1،2،3) و به اندازه کمتر از یک دم و همگی در دم مرده بودند.

محمد احسانبخش که همراه بچه های ضد زره تیپ امام حسنع در منطقه عملیاتی حضور داشتند سریعاً خود را به داخل شهر رساند و با سیاهترین، تلخ ترین و هولناکترین فاجعه کشتار جمعی بشری مواجه گردید. محمد که جزء معدود عکاسان دفاع مقدس، دوربین بدست و حاضر در صحنه بود که سریعاً خود را به قلب حادثه رساند و با انبوهی از کشته شدگان از اطفال چند ماهه تا پیران سالخورده مواجه شد. و آهی از نهادش برخاست زمانیکه متوجه خالی بودن دوربین گردید، سریعاً خود را به یکی از عکاسی های شهر رساند و 5 حلقه نگاتیو برای دوربینش تهیه نمود و شروع به عکس برداری از نادرترین صحنه های تلخ جنگ تحمیلی نمود. با هر بار فشار دادن شاتر دوربین، رخدادی سیاه در دل تاریخ در حال قاب و غالب گرفتن بود. تیم فوتبال پسر بچه هایی که چندین نفر اطراف توپ و هر کدام از دروازه بانان درون دروازه مرده بودند. زنی که بچه در بغل نقش بر روی زمین شده بود. مردی که در قاب پنجره افتاده بود و مجال عبور از پنجره را پیدا نکرده بود. انبوهی از جنازه ها که توسط بولدوزر در چاله ای بر روی هم کوهی شده بودند و ثبت دهها صحنه دلخراش دیگر که حتی بیان آنها بعد از بیش از دو دهه همچنان آزار دهنده می باشد. که تبلور اوج شقاوت و بی رحمی و درنده خویی موجودی بود دو پا به نام انسان.

چند ماه بعد و در روزهاي آخر جنگ بر عليه ايران و در روز نیمه شعبان و در شهر مهران سید سعید حسینی آسمانی شد و رزمندگان تیپ جهت تشییع جنازه همسنگر خود به شهرستان بروجرد اعزام شدند و در آنجا بود که خواهر شهید که ساکن شهر رم در کشور ایتالیا بود با اصرار فراوان گنجینه 5 حلقه عکس های استثنایی گرفته شده از حلبچه را از محمد گرفت تا بقول خودش در بهترین لابراتوارهای شهر رم به اسلاید تبدیل نماید.

صبح روز تحویل اسلایدها، لابراتوار مدعی خراب شدن کلیه عکس ها گردید (ایتالیا یکی از کشورهای اروپایی بود که در تجهیز ماشین نظامی لشکر بعثی به تسلیحات کشتار جمعی شیمیایی متهم می باشد و در تاریکخانه آن عکاسی به عمق وحشتناک آن چاه عمیق بخوبی پی برده بودند).

و محمد در حسرت 5 حلقه از نادرترین عکس های گرفته شده از قتل عام مردم مظلوم حلبچه همچنان می سوزد.

عباس

|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


سوغات آبادان
شنبه 20 اسفند 1390 ساعت 10:9 | بازدید : 7159 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

 

این بهترین سوغاتی بود که می تونستم از آبادان براتون بیارم

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


تاکسی شکلاتی
دو شنبه 15 اسفند 1390 ساعت 13:37 | بازدید : 518 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

مقدمه:

ایمیلم را باز کردم ، ابتدا فکر کردم این هم یک از هزاران ایمیلی است که روزانه به Inbox  ایمیلم اضافه می شود . با بی حصولگی شروع به خواندن کردم ، توجه ام جلب شد . نه خیلی جذاب بود . هواسم شش دانگ متوجه مانیتور بود . به خواندن ادامه دادم ، به فکر فرو رفتم ، بغض کردم و در مقابل دیدگان همکارانم اشک ریختم . همه علت را جویا شدند ، پرینتی از مطلب گرفتم و به آنها دادم . مطلب با استقبال فوق العاده همه روبه رو شد . حیفم آمد داستان به این زیبایی که پیام عشق دوستی وافری دارد در همین سطح بماند . با توجه به تعداد بازدیدکنندگان "آسمان آگاهی " علی الرغم  قانون نانوشته ای که همگی نویسندگان این وبلاگ به آن پایبند هستند مبنی براین که همه مطالب پست شده می بایست تولید خود نویسنده باشد و به هیچ عنوان مطلبی کپی شده در وبلاگ کار نشود . ولی با کسب اجازه از نویسنده این مطلب که برای ما ناشناخته است و همچنین ارسال کننده محترم این مطلب زیبا جهت آگاهی و پیام عشق و محبتی که در این صفحات وجود دارد آن را در مقابل دیدگان شما قرار می دهم .

داریوش

امروز صبح سوار تاکسي اي شدم که قبل از سوار شدن از من خواست روي درب را بخوانم که نوشته بود با لبخند وارد شويد بعد گفت که در تاکسي صبحانه داده مي شود و اگر جلو بنشيني بايد لقمه درست کني  لذا اگر سختت است عقب بنشين

تجربه اي متفاوت و بسيار جالب بود اين راننده اسم تاکسي خود را تاکسي شکلاتي گذاشته بود و بي دريغ و کاملاً بي غل و غش و بي تکلف به مردم محبت مي کرد و در همان  چند دقيقه  تا مقصد بين خودش و مسافران يک جريان انرژي مثبت و محبتي ايجاد  کرد

در ابتدا يک شکلات به مسافران تعارف مي کرد وسپس با برگه اي  مسافراني را که براي اولين بار سوار اين تاکسي شده بودند با چگونگي کارش آشنا مي کرد سپس دو عدد دستکش يکبار مصرف به مسافر جلويي ميدادتا براي همه لقمه بگيرد ظاهراً وقت ناهار هم ناهار مي دهد

جالب است که نه تنها کرايه را مثل بقيه راننده ها مي گيرد بلکه هيچ مبلغ اضافه اي هم نمي گيرد ظاهر تاکسي و خودش و نظافت سفره وادب راننده وخلاصه همه چيز طوريست که با هر روحيه اي وارد مي شوي به او اعتماد مي کني و مثبت تر مي شوي

در هر حال جاتون خالي صبحانه اي دلپذير صرف کردم (بربري تازه با خامه عسل - البته چاي هم اختياري بود) اين تجربه زيبا  نشان داد هر انساني ميتواند در سطح خودش هدفي متعالي گذاشته و در حد خود بکوشد تا بر ديگران تاثير مثبت بگذارد .
نمیدونم تا حالا چند بار سوار تاکسی شدین و از برخورد راننده محترم، دلخور شدین، بهتون بر خورده یا شایدم حرفتون شده. ولی اگه مثل من شانستون زده و سوار تاکسـی شکلاتی شدین، که لذت خوندن این مصاحبه براتون دو چندان میشه
و این هم آقا مجتبي، صاحب تاکسی شکلاتی:

- لطفاً خودتون رو معرفی کنید.

من مجتبی میرخوند چگینی هستم و 39 سال سن دارم. ازدواج کردم و دو فرزند

به نام های الهه ناز 2 ساله و غزاله راز 7 ساله دارم. ( آخرای مصاحبه بود که

متوجه شدیم آقا مجتبی یه دو قلو هم تو راه دارن!)

- تحصیلاتتون در چه سطحیه؟

من تحصیلاتم زیر دیپلمه. به دلیل فوت پدرم و افتادن خرج خانواده رو دوش من، که پسر بزرگ خانواده بودم، نتونستم به تحصیلاتم ادامه بدم.

- تاکسی شکلاتی چه جوری به وجود اومد؟

من مغازه داشتم و لاستیک می فروختم اما ورشکست شدم و تاکسی گرفتم. هفته های اول برام خیلی سخت بود، داشتم عذاب می کشیدم. از راننده های تاکسی گرفته تا مسافرا، همه عصبی و ناراحت بودن و با موج منفی اونا منم تا شب عصبی بودم و خسته برمی گشتم خونه. تصمیم گرفتم تو دنیای کوچیک خودم متفاوت باشم. این بود که یه جعبه شکلات گذاشتم تو ماشین و هر مسافری که سوار میشد بهش تعارف می کردم. دیدم جواب میده. مسافرا اولش اخماشون تو همه اما بعد از اینکه شکلات برمی دارن و باهم صحبت می کنیم روحیشون عوض میشه. از اینجا بود که تاکسی شکلاتی به وجود اومد و من الان 12 ساله که مشغول این کارم. یه ویژگی دیگه این تاکسی هم اینه که برعکس همه ماشینا بوق نداره.

- چی شد که اسمش رو گذاشتید تاکسی شکلاتی؟

چند روزی میشد که این کارو شروع کردم که یه روز  دختر دانشجویی مسافرم شد و ازم دلیل کارم رو پرسید. منم ماجرا رو براش تعریف کردم. بعد از اینکه داستان رو شنید بهم پیشنهاد کرد که اسم این تاکسی رو بذارم تاکسی شکلاتی. گفت یه روز میاد که این اسم فقط مختص خودت میشه و همه جا این تاکسی شناخته میشه.

- هدف اصلیتون از این کار چیه؟

تنها هدف من اینه که بتونم برای چند لحظه ام شده لبخند رو به لبای مردم بیارم. دلم می خواد مردم متفاوت بودن رو یاد بگیرن. یاد بگیرن که تو هر صنفی که هستن می تونن این کار رو به نوعی انجام بدن. اینطوری هر کسی اگه بخواد باهاشون حرف بزنه و مشکلی رو در میون بذاره، بدون هیچ ترسی اینکار رو انجام بدن و حرفشون رو بزنن. من همیشه می گم اگه میم مشکلات رو برداریم میشه شکلات.

- راجع به دفترچه های شکلاتیتون برامون بگید.

همون روز وقتی اون خانم این پیشنهاد رو داد، با خودم فکر کردم چقدر خوب میشه اگه من یه دفترچه بذارم تو ماشین و از مسافرا بخوام تا نظراتشون رو برام بنویسن. هر مسافری که وارد ماشین میشد بهش شکلات تعارف می کردم و می گفتم به تاکسی شکلاتی خوش اومدید. بعد بین راه ازشون می خواستم تا هرچی دوست دارن برام بنویسن. خودمم شب که بر می گردم خونه تو یه دفترچه دیگه تمام خاطرات اون روز رو می نویسم.

- در این 11 سال چند تا دفترچه پر شده؟

تا الآن 115114 نفر برام خاطره نوشتن که نزدیک به 260 تا دفتر شده. دفترچه های خودمم  تا الان1300  تا شده.

- ما شنیدیم تو تاکسی شکلاتی، فقط شکلاتِ خالی نیست! درسته؟

بله، بعد از یکی دو ماه آبمیوه رو هم بهش اضافه کردم. البته اوایل خیلی اعتماد نمی کردن. خب حقم داشتن، نباید به همه اعتماد کرد اما میشه برای احترام برداشت و نخورد... بعد از اون صبحانه و نهارم اضافه شد.

- تا حالا تو دردسر افتادین؟ مسافری بوده که از رفتار شما بترسه؟

بله، خیلی از موارد پیش اومده. اما جالب ترینش موقعی اتفاق افتاد که تازه شروع کرده بودم به آبمیوه دادن. غروب بود و فقط یه خانم مسافرم بود. بهش شکلات رو تعارف کردن و گفتم به تاکسی شکلاتی خوش اومدید. پشت چراغ قرمز بودیم که پرسیدم: آبمیوه میل دارید؟ هنوز جمله من تموم نشده بود که اون خانم جیغ کشید و از تاکسی پیاده شد. همه هاج و واج نگاه می کردن و می پرسیدن  چی شده. سه روز بعد اتفاقی همون خانم با همسرش سوار ماشین شد. مثل همیشه پذیرایی رو شروع کردم. اونا شک داشتن که من همون راننده ام. همسر اون خانم ازم پرسید که چرا این کارو می کنم. منم براش توضیح دادم و مجلات و روزنامه هایی رو که با من مصاحبه کرده بودن رو نشون دادم. بعد ازم پرسید تا حالا مسافری داشتی که خیلی از رفتار شما ترسیده باشه؟ میشه آخریش رو برامون تعریف کنی؟ منم ماجرای اون خانم رو تعریف کردم، غافل از اینکه اون خانم همون موقع تو ماشینم بود. ازم پرسید اگه اون خانم رو ببینی می شناسیش؟! گفتم نه من خیلی به چهره مسافرام دقت نمی کنم، مخصوصاً اگه خانم باشن. گفت اون خانم الان دوباره مسافر شماست و از شما معذرت میخواد. از تعجب زدم رو ترمز! خیلی خوشحال شدم. خیلی دلم می خواست دوباره اون خانم رو ببینم و براش توضیح بدم.

- خانوادتون با این موضوع چطور برخورد کردن؟

من وقتی ازدواج کردم، سه سال بود که این کار رو شروع کرده بودم. همسرم اوایل با این کار مخالف بود. می گفت تو از حق خانوادت میزنی و میدی به بقیه. منم بهش می گفتم رزق و روزی ما دست خداست. اما قانع نمیشد. تا اینکه با هم رفتیم و سوار تاکسی های مختلف شدیم. اون روز دید که راننده ها با مسافرا چطوری رفتار می کنن. از همه راننده ها پرسیدیم که روزانه چقدر در میارن. اینطوری شد که ما یه جعبه شکلاتی درست کردیم و قرار شد من یه مبلغی رو روزانه به خونه بیارم. همسر من از اون روز به بعد نه تنها قانع شد بلکه تو این کار به من کمک می کنه. هر شب وقتی برمی گردم خونه باهم خاطرات اون روز رو می خونیم و لذت می بریم.

- شما، رو در تاکسیتون نوشتید " لطفاً با لبخند وارد شوید". میشه برامون راجع بهش توضیح بدین.

من دیدم خیلی از مسافرا با اخم و ناراحتی وارد تاکسی میشن و با شکلات و آبمیوه و اینجور چیزام اخماشون باز نمیشه. واسه همینم رو در ماشین نوشتم لطفا با لبخند وارد شوید و تا این جمله رو نخونن نمیذارم سوار بشن! بعضیا تعجب می کنن و میگن: مگه شما این مسیر رو نمیرید؟ منم میگم: چرا میرم اما اول اون جمله رو بخونید و بعد سوار بشید. از همون جاست که استارت خنده زده میشه!

- هزینه این تاکسی چقدره و چه جوری تأمین میشه؟

تقریبا روزی 20000 تومان هزینه می کنم که میشه ماهی 600000 تومان.  خیلی از مسافرا هستنکه دوست دارن تو این کار سهیم باشن. اما من همیشه می گم هزینه این تاکسی رو خدا میده. حتی اگه شما کرایه من رو میدید این خدا بوده که شما رو وسیله قرار داده تا روزی من تأمین بشه. من از مسافرام حتی یک ریال هم اضافه نمی گیرم و از هیچ کس هم توقع ندارم. حتی اگه مسافری باشه که واقعاً پول نداشته باشه من ازش کرایه نمی گیرم. 

- یکی از خاطراتتون رو تعریف کنید.

اکثر خاطرات این تاکسی شیرینه، اما الان یکی که تو ذهنم هستش رو براتون میگم. یه روز یک آقایی وقتی خواست سوار ماشین من بشه بهم گفت: من پول ندارم. من سوارش کردم و مثل همیشه پذیراییم رو شروع کردم. وقتی به مقصد رسیدیم ازش پرسیدم کجا می خواد بره و برای ادامه مسیرش بهش پول دادم. ازم قبول نمی کرد. گفت آقا من گدا نیستم. سوار یه تاکسی شخصی شدم و همه پولهام رو ازم دزدیدن، شماره حسابت رو بده تا برات پول بریزم. من گفتم اگه می خوای پول رو برگردونی، وقتی به یه آدمی برخوردی که مطمئن بودی واقعا محتاجه و کمک می خواد، این پول رو بده بهش. اون مسافر تشکر کرد و رفت. یکی از مسافرا از رفتار من خیلی تعجب کرده بود. بهم گفت آقا شما چرا این کارو می کنی؟ شما نه تنها از اون آقا پول نگرفتی و پذیرایی کردی، بلکه بهش پولم دادی! فکر نمی کنی این کار برای یه راننده تاکسی زیادیه؟ جواب دادم: خدا از یه جای دیگه می رسونه. اون آقا متقاعد نشد و معتقد بود که من دارم در حق زن و بچم ظلم می کنم. بهش گفتم همه ما رو خدا آفریده، پس خودش روزیمون رو هم فراهم می کنه. من برای خانوادم کم نمیذارم و همه امکانات رو براشون فراهم می کنم.  وقتی به دم منزلش رسیدیم.  گفت من کرایم رو نمیدم! برو از خدا بگیر. گفتم اگه پول نداری به سلامت ولی اگه پول داری و نمیدی هم تو این دنیا و هم تو اون دنیا مدیونی، چون داری حق خانواده من رو می خوری. درسته خدا روزی رسونه، اما اون تو رو وسیله قرار داده تا خرج زندگی من تأمین بشه. اشک تو چشماش جمع شد. گفت همین جا وایسا، الان برمی گردم. چند دقیقه بعد با شربت و شیرینی برگشت. یه پاکت بهم داد و گفت اینو تو خونه با خانوادت باز کن. تو این چندتا شعر زیباست که می خوان بهت هدیه کنم. وقتی به خونه برگشتم، دخترم پاکت رو باز کرد، توش 16 فقره چک پول 50000 تومانی بود و داخل پاکت نوشته بود: "این را من نداده ام، این را خدا به تو، خانواده ات و جعبه شکلاتیت هدیه داده است." شمارش رو از دفترچه پیدا کردم، بهش زنگ زدم و دلیل کارش رو پرسیدم. گفت: تو به من ثابت کردی که خدا وجود داره، پشت تلفن گریه می کرد. من همیشه خدا رو تو پول می دیدم اما تو به من نشون دادی که خدا از رگ گردن هم به ما نزدیکتره و همیشه همراه ماست... .

- بزرگترین آرزوی شما چیه؟

آرزوی قلبی من اینه که همه مردم شاد باشن و دستشون جلوی نامرد دراز نشه. دلم می خواد همه باهم مهربون باشن. همدیگر رو خواهر و برادر هم بدونن. همون طور که من وقتی خانمی سوار تاکسیم میشه اون رو خواهر خودم میدونم و از حقش دفاع می کنم و همونطور که آقایون رو برادر خودم میدونم و باید همیشه یار ویاورش باشم بهش کمک کنم. دلم می خواد همه همین حس رو نسبت به هم داشته باشن. اما بزرگترین آرزوم اینه که یه روز بتونم در سر تاسر تهران شعبه های تاکسی شکلاتی رو راه اندازی کنم. تاجایی که هیچکس دلش نخواد با ماشین شخصیش بیاد بیرون. مطمئن باشید یک روز این کار رو می کنم. چون بهش باور دارم و معتقدم انسان ها با باورهاشون زندگی می کنن.

- چندتا از جمله هایی که مسافراتون نوشتن و روی شما تأثیر گذاشته.

بزرگترین اقیانوس آرام است، آرام باش تا به بزرگی برسی.

- سخن آخر.

رحمت خداوند برای همه بندگان از آسمان می بارد، مشکل نگرفتن این رحمت، از خداوند نیست، از ماست که کاسه هایمان را برعکس گرفتیم! و همون طور که کوروش کبیر میگه:" بارا

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25


هر روز عاشوراست و هر مکان کربلا
یک شنبه 14 اسفند 1390 ساعت 11:34 | بازدید : 364 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

 

به گستره زمانی از اول صبح ازل تا آخر شام ابد. در یک سو مولای انس و جان، اسدالله، ولی الله، علی اعلیع . پیش نماز جماعت عاشقان و خیل فرشتگان و عدد قلیل 72 سرباز و جانباز: اباالفضل عباس، مالک اشتر، علی اکبر، عمار، حبیب ابن مظاهر...
و در سویی دیگر ام الفتنه عایشه، ابلیسک زمان با لشکری با انبوهی بیش از 40000 دیو و دد: طلحه، شمر، زبیر، هرمله...
و من و تو در کدام سوی این خط قرمزیم؟ یک میدان مین باریکتر از مو در مقابل، با تله های انفجاری و سیم های خاردار. و همیشه به یاد داشته باش در میدان مین، اولین اشتباه آخرین اشتباه است.
و باد چفیه های من و تو را رقص کنان به انتخاب کدامین بهشت و جهنم رنگین می خواند؟
و یا در جایگاه اختیار، می توانی مختار باشی، منتقم خون حسینع .
عباس
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20


جایزه دیگر برای اصغر فرهادی
چهار شنبه 10 اسفند 1390 ساعت 14:35 | بازدید : 449 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

به گزارش خبرگزاری آبادان نیوز فیلم جدایی نادر از سیمین بعد از کسب جایزه اسکار مورد تایید جشنواره فیلم آبادان قرار گرفت و برای اولین بار نامزد جایزه "ریبون طلائ" گردید ! بنا بر این گزارش رقیب اصلی فرهادی ، فیلم "آخرین لاف زن" به کارگردانی جاسم است .لازم به ذکر است اگر اصغر فرهادی موفق به دریافت ریبون طلایی شود اولین غیر آبادانی است که تا به حال توانسته جایزه اصلی این فستیوال را  به خود اختصاص دهد .برای اصغر آقا فرهادی آرزوی موفقیت می کنیم.

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19


شیرین ترین بی خوابی
دو شنبه 8 اسفند 1390 ساعت 8:39 | بازدید : 686 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )


دیشب بهترین بی خوابی عمرم را تجربه کردم . شیرین ترین شب زنده داری ، آنجا که آقای فرهادی با تریبون اسکار صدای فرهنگ ایران را به گوش همه فرهنگ دوستان دنیا رساند و زیبا و متین گفت :

"سرزمین من فرهنگ کهن و غنی دارد که زیر غبار سنگین سیاست مخفی شده است. جایزه ام را به مردمم تقدیم می کنم. مردمی که مخالف خشونت هستند و با تمدن ها و فرهنگ های دیگر سر سازگاری دارند."

اصغر عریز به خاطر لحظه های شادی که برایم فراهم کردی سپاس دارم . شادی دیشب را در این روزگار روکود لبخند  ، همه ما نیاز داشتیم .

Last night I experienced the best sleep of my life. Sweetest nightlife, where Mr. Farhadi with Oscar podium to hear the voice of the Iranian culture and all cultures around the world bringing friends, beautiful and calm, said:

"My country is rich in ancient culture and politics that is hiding under a heavy mist. Award is dedicated to my people. People who are opposed to violence and they are compatible with other civilizations and cultures."

Remember moments of happiness that I've provided Ryz A. I am. Last night, at this time Rvkvd smile of joy, we had all we needed.

 

 

 

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


مجید دلبندم
یک شنبه 7 اسفند 1390 ساعت 7:16 | بازدید : 424 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

 

آقا مجید پسر دایی پدرم، که رابطه ی خوبی با کتاب و درس نداشت دوران تحصیلاتش را در خرمشهر گذراند و قبل از جنگ با هزار مکافات دیپلمش را گرفت. در زمان محمد رضا شاه، شاه دزد و خائن مثل الان نبود که هزار مدل مدرسه جورواجور وجود داشته باشد. مدرسه غیر انتفاعی، مدرسه تیز هوشان، مدرسه شاهد، مدرسه دولتی، مدرسه یه کم دولتی، مدرسه ...
((گفتی خرمشهر و کردی کبابم. بیش از پنج دهه پیش، شهر بندری صنعتی خرمشهر بزرگترین و فعالترین بندر کشور، که دارای بیش از ده اسکله ی فعال بود و با اتصال خطوط راه آهن اسکله هایش تا شهر مشهد، امتیازی بس طلایی را برای شکوفایی اقتصاد ایران زمین فراهم نموده بود. شهر بندری صنعتی خرمشهر با اقتصادی زنده و پویا که به هامبورگ ایران نیز مشهور بود، در زیر پای خود شهری دیگر نیز داشت بنام شبکه فاضلاب شهری. درباره ی شبکه ای صحبت می کنیم که هم اینک پایتخت این کشور از داشتن آن بی نصیب می باشد. از زمانی صحبت می کنیم که اعراب عاربه کشورهای حاشیه خلیج همیشه فارس در حال برشته و سوخاری کردن مار و عقرب و سوسمار بودند.
... و اما اینک خرمشهر شهر خرم من، شهری در آسمان، خرابه ای بیش نیست. تمام))
به متن برگردیم و حکایت درس نخواندن های آقا مجید. در مدرسه ای که آقا مجید درس می خواند فرزندان اقشار مختلف شهری آن جامعه در کنار هم تحصیل می کردند. آقا زاده شهردار، آقا زاده فرماندار، پسر عبود گاریچی، پسر زائر خلف، آقا زاده نماینده شهر و ...
امتحانات ثلث سوم دبیرستان تمام شده بود که مرحوم دایی پدرم چندین بار مجید فرزند دلبندش را صدا زد و خودش فهمید که علت جواب ندادن هایش چه می باشد. بالاخره با بی حوصلگی فراوان مجید نزد پدر آمد.
مجید کارنامه ات را بیار ببینم چکار کردی؟ مجید که کلی من من می کرد و آسمان و ریسمان بهم می بافت گفت بابا معلم جغرافیایمان عوض شده. مجید کارنامه ات را بیار ببینم. بابا دیروز پسر محسن پزشکپور نماینده خرمشهر در مجلس، سر معلم زبان داد و هوار راه انداخته بود. مجید امتحانات را چکار کردی؟ مجید دیگر راهی برای فرار مقابل خود نمی دید و همچنان در حال دست و پا زدن بود. بابا پسر شهردار 9 تا تجدیدی آورده. مجید تو چکار کردی؟ بابا بابا پسر فرماندار 11 تا تجدیدی آورده. مجید تو چند تا تجدیدی آوردی؟ بابا پسر جاسم ماهی فروش هم 4 تا تجدیدی آورده. مجید بس کن کارنامه ات را وردار بیار من ببینم. بابا امتحانات آنقدر سخت بود که حتی شاگرد اول کلاس هم با آن عینک ته استکانی اش یدونه تجدیدی آورده. مجید بسه دیگه. میگی چکار کردی و چند تا تجدیدی آوردی یا بلند بشم بروم مدرسه تون.
مجید که تمام درها را بر روی خودش بسته می دید بالاخره تسلیم شد. بابا من هم 10 تجدیدی آوردم.
عباس
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22


پنج شنبه 5 اسفند 1390 ساعت 8:0 | بازدید : 507 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 

 

 

 

این فقط یک عکس در قاب خاطر نیست ، این روایت یک زندگی ست ، تفسیر عشق به همه خوبی هاست ، آزمودن مردانگی ست ، شاید از همان روز بود که جرقه های عشق به نخلستان وکارون و شرجی در وجودم زنده شد، حالا دیگر نخلستان یادآور همه مهربانی  توست .

This is not just for a picture frame, this story of a life, my interpretation is good to all, masculinity is tested, it was the same day that the spark of love in my life to the groves Vkarvn and humid, and now all groves reminiscent your kindness

موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19


ادخلوها بسلام آمنین
پنج شنبه 4 اسفند 1390 ساعت 8:13 | بازدید : 417 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

در حالی که آثار کهولت سن و خستگی در گام هایش مشهود بود و به آرامی در حال گام برداشتن از محراب بسوی منبر بود، آقای سعادتمند از نمازگزاران مسجد امام سجادع در خواست کرد که برای سلامتی علمای اسلام مخصوصاً آیت الله العظمی آقای صاحب الزمانی سلامت بفرستند. که گام های خسته را خسته تر کرد و میخکوب، و در گوش ایشان نجوایی کردند: آخرین بارت باشه من طلبه ای بیش نیستم یعنی اینکه شما مرا هم سنگ آیت الله العظمی بروجردی نمودید و چنین چیزی ممکن نمی باشد.

 

عباس

 

 

|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
آخرین مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آسمان آگاهي و آدرس aflak.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 233
:: کل نظرات : 97

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 12
:: باردید دیروز : 167
:: بازدید هفته : 798
:: بازدید ماه : 2240
:: بازدید سال : 17810
:: بازدید کلی : 72334