درآن روز پاییزی که چهره مهربانش را کوچه باغ های دانشکده دیدم ، دلم از محبتش سرریز شد و در آرزوی سخن گفتن با او لحظه شماری کردم .
هنگامی که بعد از سکوتی طولانی لب به سخن گشود ، دیدم سالهاست میشناسمش ، آن هم یکی از آشناهای گم شده من است که یکی یکی آنها را میابم و دیگر اجازه دورشد نشان را نمی دهم .
نوشتن برای کسی که سالهاست انگشتانش از نوازشهای قلم پینه بسته سخت و دشوار است .
واین تنها بهانه ای است که شرم اجازه دهد تا پیام زیبای دوست داشتن را بر زبان جاری کنم .
داریوش