کودک بودم ، که پدر دستم را گرفت و با خود به دیاری دیگری برد . کوه ها ودشتها را در پیچ وخم جاده پشت سرگذاشتیم تا به بزرگترین شهری که تا آن زمان دیده بودم رسیدیم .
شوق دیدن ما را مجبور می کرد تا هر روز مسیری را طی کنیم . رودخانه ، نخلستان وتماشای پرواز پرندگان برفراز آبهاوتمام زیبائیهای حواشی آن برایم شورانگیز بود . آن روز بعد از اینکه آخرین تشعشعات خورشید دردل رودخانه گم شد . از پدر خواستم مسیر بازگشت را به تنهایی طی کنم . امتناع کرد ، اصرار کردم تا تسلیم شد.
تنها شده بودم ، احساس خوبی داشتم ، همه چیز برایم تازگی داشت .
آرام به راه افتادم نسیم موهایم را نوازش میداد و من سرمست از بازیگوشی های کودکانه به خیابانی رسیدم که نشانی از بهار داشت .
هل هله و شادی آنسوی خیابان توجهم را جلب کرد ، وارد شدم ، باغ زیبا و بزرگی بود ، ریسه های رنگارنگ تمام باغ را پوشانده بود ، میزهایی با انواع میوه ، شیرینی ، شربت و بستنی در سراسر باغ با نظم چیده شده بود.
در میان باغ نشستم ، سرم را تکان میدادم و پاهایم را با ریتم موسیقی به زمین میزدم ، دهانم از انواع خوراکی پر بود . درکی از زمان نداشتم ، روشن شدن چراغ ها تاریکی هوا را نوید میداد، ترس ورم داشت . با سرعت از باغ خارج شدم . از هیاهو و شلوغی خیابان خبری نبود ، شهر در سکوت و تاریکی فرو رفته بود خیابان برایم غریبه بود ، انگار با تاریک شدن هوا همه چیز عوض شده بود . مسیر همانی نبود که بارها دست در دست پدر ازآن عبور کرده بودم .حیران و سرگردان به هر طرف نگاه میکردم شاید نشانه ای بیابم .اضطراب و نگرانی تمام وجودم را فراگرفته بود . دوباره نگاه کردم ، شهر تهی از نشانه شده بود .
آری گمشده بودم
خنکای عصر به سردی شب تبدیل شده بود . میلرزیدم از سردی هوا یا از ترس تنهایی، شاید از هر دو
دلم برای دستان پدر تنگ شده بود. دستان زمختی که آزارم میداد ولی گرما بخش و قوت قلبم بود .پدر کجا بود چقدر بین ما فاصله بود . از اینکه دیگر پدر را نبینم وحشت زده شده بودم ، بی اختیار شروع به دویدن کردم ، همه چیز در سکوت فرو رفته بود تنها صدای نفسهای به شماره افتاده ام به گوش می رسید. فقط میدویدم با تمام توانم ، به شدت به درختی برخورد کردم ، به انتهای خیابان رسیده بودم ، تصمیمم گرفتم به نقطه ای که از پدر جدا شده بودم بازگردم . حتم داشتم درآنجا منتظر من است . برگشتم ولی همه چیز تغییرکرده بود انگار هر چند دقیقه یکبار همه نشانه ها از بین می رفتند. ایستادم دوباره با زحمت در تاریکی نگریستم .
تمام انرژیم را در حنجره ام جمع کردم و فریاد زدم ، بیهوده بود ،انعکاس فریادهایم مرا به وحشت انداخت.
دیگر توانم تمام شده بود ، پاهایم را به زحمت روی زمین میکشیدم . سرم از شدت برخورد با درخت درد میکرد و چشمانم تار میرفت .
نشستم ، صورتم از اشک چشمانم خیس شده بود.،
بازیگوشی های چند ساعت قبل جای خود را به هق هق گریه داده بود . آنقدر گریستم تا اشکهایم تمام شد از شدت ترس و سرما در گوشه ای کز کرده بودم سر به زانو گذاشتم و غرق در افکار دور و دراز شدم ، حوادث عصر آن روز جلوی چشمانم رژه میرفت ، ایکاش هرگز به آن باغ فریبنده نرفته بودم .
صدای ظریفی سکوت درونم را شکست ، سر بلندکردم ، دستش را بسویم دراز کرد.
دستم را به او دادم ، دیگر از سردی هوا خبری نبود ، سرم درد نمیکرد ، تاریکی بساط خود را برچید ، شبح ها مانند حباب یکی یکی ترکیدند ، نشانه ها همگی ظاهر شدند ،و راه دوباره خودنمایی کرد. درحالی که با امتداد نگاهم سفیر روشنایی را بدرقه میکردم ، به خود بالیدم که اینچنین گمشدنی را تجربه کرده ام .
حالا هر وقت به جاده مینگرم ناخودآگاه به یاد رودخانه و پرواز پرندگان میافتم که با رقص خود بردل آسمان حک میکنند، گم شدن، برای پیدا شدن
داریوش