تقدیم به فرشته ی خدا و مصداق آیه شریفه والجبال اوتادا
طناب ها و غل و زنجیرهایی آتشین بر دست و پا و گردن من انداخته شده و با صورت مرا بر روی زمین می کشند. ببین و ببوس ببین و ببوس. از طنابداران بسختی فقط شهید همت را شناختم. فریادهای من بیچاره را گوش شنوایی نبود و نمی دانستم مرا به کجا می کشانند. بسیار سریع پاسخ را دریافتم، گلزار شهدای شهر دزفول.
و خود را مقابل قبر شهیدی یافتم که نور سبز رنگ و خیره کننده آن تا انتهای آسمان خدا بال گشوده بود. برای لحظاتی خود را بر فراز قبرستان دیدم. همه ی مزارها سنگ قبر داشتند الا این قبر بی نام و نشان، که با لایه ای از سیمان سطح قبر را پوشانده بودند و با فشار دادن انگشت در سطح سیمان چیزی را نوشته بودند.
سرم را به راست و به چپ برگرداندم کسی را نیافتم. زل زدن به کانون خورشید را بسیار سخت یافتم و با مشقت چشم هایم را تنگ کردم تا نوشته ی روی قبر را بخوانم. فوران وحشتناک نور سبز، فقط از خطوط نوشته ها همچون لامپ های نئون از سطح قبر به بیرون ساطع می شد و قابل خوانده شدن بودند. با سختی فراوان موفق به خواندن آن انگشت نوشته شدم:
پرکاهی تقدیم به آستان قدس الهی
همچنان صدای چندین باره ی ببین و ببوس فضای گلزار را پر کرده بود. صورت خونین و لب های چاک خورده را بر قبر نهادم و بوسیدم، که ناگهان از خواب پریدم.
عباس