تنها صدایی که می شنوم پتک صدای خرچ خرچ تیغی است که حسن رشتی آرایشگر محله ما، در حال برداشتن زیر ابرو جوانکی مفلوک می باشد، و دیگر صدایی نمی شنوم و هر بار که او تیغی می کشد بر قلب من می کشد و دست هایی که گلویم را بشدت فشار می دهند. و جهت جلوگیری از کثیف شدن آرایشگاه، خود را سراسیمه به جوی کنار مغازه می کشانم و سرم را بالا می کنم تا نفسی بکشم که ایشان را کنار خود می بینم و علت را جویا می شوند. و آنان را طبیب محرم خود نمی دانم که دردم را بیان کنم.
به خانه رفته و با اکراه تلویزیون را روشن می کنم مردان زن نمایی را می بینم با ابروانی به ضخامت نخی باریک در برنامه ای با تمی به اصطلاح مذهبی و دینی در مقابل حضرت حجت الاسلام و المسلمین. کانال را عوض می کنم تا به تماشای فوتبال فرار کنم و ورزشکارانی را می بینم که آنان نیز چنین. با بی حوصلگی یک سی دی می گذارم تا فیلمی ببینم، هنرناپیشگانی جوان تا سالخوردگانی مردنی که همه آنان نیز چنین. همه آنها را خاموش می کنم به خیابان و بازار و پارک می روم و آنان نیز چنین.
کم سن و سال بودم و چقدر برایم سخت و ثقیل بود هضم جملات رسول مهربانی ها در روز عید غدیر: چون آخرالزمان فرا رسد مرز بین حق و باطل گم می شود و مردان به رنگ زنان و زنان بسان مردان می شوند و همچنین پاره های گهربار جملات خداوندگار سخن، مولای متقیان آنگاه که فریاد می زد: یا اشباه الرجال و لا رجال لکم.
و اینک من و من ها در مقطعی از زمان قدم می زنیم که این دگردیسی اسفناک و سریع را به چشم خود می بینیم. و من و من ها در برهه ای از روزگار بوده ایم که بسیار شفاف در حال مقایسه دو دهه بسیار بسیار متفاوت از عصر اتم و فضا با هم هستیم. و شاید، که حتماً، در طالع ما باشد چنین شکنجه ای. دهه ی شصت، دهه ی شهدای 21 ساله ای همچون ناصر موسیوند، امیر فاضل، محسن زالی و سید سعید حسینی.
صحبت از فرشتگانی است که چند صباحی مهمان ما به زنجیر کشیده شدگان در کره خاکی بودند. ناصر با آن چهره نورانی اش و نمازهای شبش، امیر و کتاب دعایی و قرآنی و پتویی و گم شدنش در شب های جبهه ها، محسن و قرائت هر شب سوره الرحمن و هفته ای دو روز روزه داری هایش، سعید سرباز وفادار امام عصرع عابدی که به تحصیلات در ایتالیا نه گفت.
و جوانان دهه اینک، شازده پسرهایی با شلوارهایی پاره و مندرس و از پشت آویزان، با گوشواره هایی در گوش و زیر ابروهایی صاف و صوف. مادرانی محجبه با چادرهایی مشکی که فقط نوک دماغ هایشان پیدا است، دست در دست دخترانی که قلم از توصیف پوشش آنان شرم دارد.
ما به کجا می رویم ؟
عباس