دوران خوش و بی خیالی و سبکبالی مدرسه رفتن بود و بچه ها فارغ از هر گونه قید و بندی درونیات خود را صادقانه بیرون می ریختند. زنگ انشاء یکی از بهترین آوردگاههایی بود که دانش آموزان راحتتر لایه های درونی خود را به منصه ظهور می گذاشتند و یکی از بهترین فضاهایی است که با مطالعه دستنوشته های ارائه شده می توان دوستیابی نمود و طبع های لطیف را ردیابی کرد.
معلم انشاء که معلم درس فارسی هم بود و در صورت غیبت معلم های دیگر، ورزش، ریاضی، علوم و غیره هم تدریس می کرد، موضوع انشای هفته ی بعد را مشخص کرد: فصل زمستان را توصیف کنید.
هفته ی آینده آمد و زنگ انشاء شد. چند تا از بچه ها به نوبت پای تخته سیاه رفته و از زاویه دید خود فصل زمستان را تعریف کردند. تا اینکه نوبت به او رسید و اسمش خوانده شد و کنار میز آقا معلم ایستاد و بلند بلند شروع به خواندن نوشته هایش کرد:
فصل زمستان را توصیف کنید. زمستان همه جا سرد است و من بخاطر سرما، یخبندان، برف و بوران و نماد مردگی این فصل را دوست ندارم. خیلی کوتاه و در یکی دو سطر و خلاصه زمستان را بیان کرد.
و اما بهار...
بهار فصل زیباییهاست. فصل تولد طبیعت است و فصل رستاخیز می باشد. او که علاقه شدیدی به بهار و طبیعت داشت حدود پنج صفحه در وصف بهار گفت. بهار یعنی عشق به زیبایی. بهار یعنی نقاش هستی هرچه که دلش می خواهد آنرا نقاشی می کند. معلم هرچه فریاد می زد بس است، ول کن ماجرا نبود و همچنان در حال خواندن ادامه ی انشایش بود. بهار یعنی جان بهار یعنی ریحان. من بهار را خیلی دوست دارم...
شلیک پیاپی کلاهک های انفجاری خنده آنقدر زیاد و شیرین بود که انعکاس و اثرات لذت بخش آن خاطره همچنان و بعد گذشت چند دهه و با شروع هر فصل بهار سر تا پای وجودم را فرا می گیرد. و تا سالیان بعد آن خاطره بیاد ماندنی و آن ضرب المثل همچنان نقل مجلس ما بود.
عباس