اجتماعي
از مشاعره تا مغازله
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 9:27 | بازدید : 939 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

تقديم به دوست، برادر و فرمانده عزيز لشكر اسلام كاظم فرامرزي. و به آنان كه نام آوران عرصه گمنامي اند، آنان كه قدومشان لبريز از بوسه قدسيان است، آنان كه در برشان، شجاعت، تكه پاره زنگ زده اي مدال بيش نيست، آنان كه مصداق و تبلور سخن گهربار مولاي متقيانند (مجهولون في الارض و معروفون في السماء).

                                                    از مشاعره تا مغازله

مکان دشت شلمچه- زمان تیر ماه هزار و سیصد و شصت و هفت ساعت ده و شانزده دقیقه دما بيش از پنجاه درجه وضعیت هوا دریغ از یک تکه ابر، بادهای داغ و خشک و پراکنده.

آروم سرم رو از پشت خاكريز آوردم بالا، داد زدم يا ابوالفضل اين همه تانك. اولين بار بود كه مرگ رو اينقدر نزديك ميديدم. صداي ضربان قلبم داشت كرم ميكرد و پيشونيم از عرق خيس شده بود و ناخواسته فریاد زدم اينجا برهوته يا شلمچه...

         ...............................................................................................

يا شلمچه يا هيچ جا. یادته تنها خواهرمون بدجوري گير داده بود كه حتماً بايد سيزده بدر فقط بريم نخلستوناي شلمچه. آقام، كه اصلاً اهل اين حرفها نبود و نيست و به قول عاموم، تو اوج فساد و فحشاي زمان شاه، بايد اونو ساعت دوازده نصف شب تو مسجدا پيداش ميكردي (آقام اون حال و هواش رو همچنان با جلسات قرائت قرآن با همسن و سالهاي خودش حفظ كرده. خدا حفظش كنه از مردان خداست). سرتو درد نيارم، مخالف رفتن ما بود و بعد از كلي جنگ و دعوا و با اكراه رفتيم شلمچه. نهر خيّن و نخلستانهاي زيباي اون منطقه. ده متر اونورتر از سيم خاردارا، عراقي شكم گنده، صدا راديوش رو تا آخر زياد كرده بود و صداي نكره ي فريدالعطرش، خواننده ي مصري رو همه ميشنيدن كه يدفه جيغ و دادهاي زني كه بچش رو داشت آب نهر مي برد متوجه خودش كرد، كه داد ميزد کمک کمک اونجا اونجا...

          .......................................................................................

اونجا اونجا رو ببين ممد اون بنده خدا رو، كه تركش بدنش رو سوراخ سوراخ كرده و هيچكس نيست كه به دادش برسه. اواخر جنگ بود. ايران خسته و عراق كاملاً جون گرفته بود و تمام ارتشش رو با پول كشورهاي عربي بازسازي كرده بود. تجمع تعدادي از سربازان عراقي پشت يكي از خاكريزهاي هلالی شکل نسبتاً دور، كه بالاي اون، چنتا چار لول گذاشته بودند، امون هر كاري رو از بچه ها گرفته بود. و مدام كاظم فرياد ميزد محمود عرب پور كجاست تا اونا رو با نارنجك انداز پلامين بزنه. و همش داد ميزد نارنجك نارنجك...

                    ...................................................................................................

نارنجك نارنجك مطمئني. داشتم شاخ درمي آوردم. مهرداد مرادي، پسر همسايه بغليمون که یادته( برادر شهيد سرافراز، بهروز مرادي بود معلم شهيدي كه نه سال سابقه جنگ داشت و روزهاي آخر جنگ شهيد شد و الان پيكر مطهرش همچون مرواريدي پاك، مایه فخر فروشي جنت آباد خرمشهر است) مي گفت از كوچه ي پشت مسجد جامع، عربه چنتا نارنجك پرت كرده وسط مردم تظاهرات كننده ی داخل حياط مسجد جامع .

صبح همون روز، بهروز مرادي رو ديدم كه بهم گفت اين اعلاميه ها رو در راهپيمايي امروز، جلو مسجد جامع پخش كن. اعلاميه اي تايپي بود كه توسط خودش و از طرف آموزش و پرورش خرمشهر، در محكوميت تجزيه طلبهاي خلق عرب و كشتاراشون و بمبگذاريهاشون نوشته شده بود. اعلاميه ها رو پخش كردم و چون خسته بودم رفتم خونه و خوابيدم، كه از سرو صداي تو خونه بيدار شدم و رفتم تو خيابون نقدي كه ديدم حاجي، پدر دامادمون، لباساش خونيه. و مهرداد همچنان داشت حرف ميزد كه عربه نارنجك انداز رو بعداً، گرفتنش و با لعنتي، درگير ميشن و عبدالزهرا قيّم رو هم، شهيد ميكنه. گرسنه بودم، برگشتم خونه و رفتم تو آشپزخونه، كه بوي سوختگي مي اومد. بوي چيه كه سوخته؟ بوي قرمه سبزي بود...

          .............................................................................................................

بوي قرمه سبزي بود كه با بوي خاك و باروت و بوي سيب كال همه با هم قاطي شده بودند. چند كيلومتر جلوتر هواپيماهاي عراقی داشتن رو سر بچه ها، که اجازه پیشروی به تانک های اونا رو نمیدادن، شیمیایی می رختن. بمب های فسژن و خردل بود که اروپا مفت و مجانی داده بود به دیوانه ای به اسم صدام و اونا هم مثل نقل و نبات عروسی، می رختن رو سر بچه ها. چفیه ام رو با آب قمقمه ام  خیس کردم و دور دهنم بستم  که یه چیزی خورد بغلم و گوشام کر شد از یه انفجار شدید...

           .....................................................................................................................

يه انفجار شدید دکه رو چند متر پرت کرد تو هوا. چند متریش بودی خیلی شانس اوردی. بمب صوتی بود که تجزیه طلبهای خلق عرب داخل اون دکه مطبوعاتی خالی، کار گذاشته بودند. دکة تو خیابان مولوی. مادرم که شنید کلی اسپند دود کرد که چیزیت نشده. بنده خدا قسممون میداد که از خونه بیرون نریم. بمبگذاریهای زیاد، طاقت همه رو طاق کرده بود و جرات نمی کردیم بریم جاهای شلوغ. شهر امنیت نداشت. هوا گرم بود و شرجی، که شبا میرفتیم بالا پشت بوم می خوابیدیم. نصف شب بود که مادرم رفته بود پایین تو حیاط، که تیراندازی های شدید شبانه دوباره شروع شد. گلوله های سرخ و آتشین، دقیقاً مثه نخ های دار قالی، از بالا سرمون به سمت کوت شیخ شلیک میشدن. یادته که مادرم از تو حیاط داد می زد بچه ها رو بیار پایین کاظم کاظم...

           ...........................................................................................................

کاظم کاظم. صدا به صدا نمی رسید. حمید صالح پور بود که داد می زد چرا صد و شش ها رو نمی ذاری برن رو خاکریزا تا تانکا رو بزنن. حسین کلاه کج فرمانده وقت تیپ، به همراه تعداد زیادی از فرماندهان و نیروهای مختلف بسیج و سپاه و ارتش، از تیپ ها و لشکرهای سراسر کشور، خودشون رو به اون منطقه رسونده بودن تا نذارن خرمشهر دوباره سقوط کنه. واقعاً تو اون منطقه، لحظاتی بود که همه چیز قفل شده بود و از شدت آتیشِ بارونِ گلوله ها، نمی تونستی از پشت خاکریزا در بیایی. کاظم که روحيه اش هم خوب نبود، و بعده شهادت برادرش بدجوری تو خودش بود، خودشو از یه جبهه ی دیگه سریع رسونده بود به این قسمتِ دشت بهشت با بچه هاش(دلاور مردان، شیران بیشه شجاعت، تاریخ سازان، خون نگاران، رزم آوران، مردان مرد،........

ممد احسانبخش، احمد معظمی، آیت گودرزی، شهرام دشتی، داریوش صارمی، فریبرز محسنی، حمید گودرزی، عباس احسانبخش، احمد گودرزیانی، رضا گودرزی، رحیم گودرزی، مسعود تقوي، ممد گودرزیانی، کرم گودرزی، علیرضا حسن زاده، عباس بیاتی، غلامرضا موسیوند، عابد معظمی گودرزی، محسن جد غریب و...).

مطمئنم كه صداي فرشته ها رو تو آسمون خوب مي شنيدي (یکبار دیگه کاظم با بچه های تیپ ضد زره دویست و یک ائمهع، اومدن تا حماسه ای دیگه خلق کنن، اومدن تا ما مقربین درگاه حق را یکباره دیگه شرمنده و عرق ریز کنن، خدایا ما رو از گفته عدم خلق اونها ببخش، اینانند که قادر مطلق به گرد و غبار برخواسته از چکمه های رزمشون، قسم یاد میکنه، اینانند که جمجمه های خود رو ناقابل درگاه الهی دونسته و اونرو به خدا عاریه میدهند، اینانند که پیاله های سر خود رو مالامال از می ناب الهی نموده اند، اینانند که نامشون در آینده تاریک و ظلمانی و جهل کتاب تاریخ خلقت، همچون ستاره خواهد درخشید، اینانند که تاریخ خلقت، مدیون رزم اونهاست، اینانند که عرق شرم را از پیشونی آفتاب می زدایند).

مطمئنم مطمئنم، طنین قهقهه مستانه سرور و سالار شهیدان در اونروز، وجود تک تک رزم آوران را لبریز از عشق و شور و مستی نموده بود.

با صلابت و برقی که در چشمهای کاظم میدیدوم، معلوم بود که باز اومده ضربه شصتی دیگه به این لشکر پوشالی بزنه. هوا بقدری گرم بود که تموم هیکلم خیس عرق شده بود. زمین از صدای حرکت زنجیرهای شنی تانکها بدجوری بخودش می پیچید و زمین گرم جنوب رو مثه چرخ گوشت چرخ می کردن و میاومدن جلو. حجم آتیش گلوله ها بقدری زیاد بود که نمی شد با چشم نگاهی کرد و یه تخمین درستی از تعداد تانکهاشون داشت. از طریق پریسکوپ مالیوتکای آیت، دقیقتر نگاهی به کل منطقه که شدت درگیریها و گلوله بارونها توش خیلی زیادتر بود انداختم، هرچه میکردم نفسم بالا نمی اومد از چیزی که میدیدوم، حدود صد تا تانک تی هفتاد و دوی کولردار روسی، که رو هر کدوم از آنتن هاشون پرچم عراق بود. همه آرایش پلکانی مثه عدد هفت، بخودشون گرفته بودند. زمین بدجوری داشت از حرکتشون می لرزید و مدام داشتن با تیرباراشون شلیک می کردنو می اومدن جلو.

رضا اون جنازهه که تموم بدنش خونیه چقدر آشناس. دیگر هیچ چیزی رو نمی شنیدم هیچی. چه خلسه ی شیرینی. بعد از نه سال اینبار با جنازه بهروز مرادی روبرو مي شدم یادته. یهو دیدم احمد معظمی داره سرم داد میزنه، اینجا که جای گریه کردن نیس یالّا سوار صد و شش بشو.

جیپ مون رفت سر خاکریزو داریوش یه شلیک کرد و سریع اومدیم پایین. کاظم که آروم و قرار نداشت به همراهه حمید صالح پور و محسن جد غریب و.. با موشک اندازهاي تاو چنتا از تانکهای سمت راست ستون را زدن. رحیم گودرزی و آیت و حمید صالح پورو ممد احسانبخش و.. چنتا از تانکهای سمت چپ ستون رو زدن. صد و شيشا از روبرو و تاوها از بغل چنتا از تانکها رو زدن. بعداً نوه مرحوم آیت الله قاضی، تانکهایی رو که آیت زده بود نشونم داد که تو باتلاقا متلاشی شده بودند. محشری بود. سرمو بالا گرفتم. داشت بمب می ریخت که دیدم هواپیماست...

          .......................................................................

که دیدوم هواپیماست و یدفه برق کل شهر رفت و سر دوستت (شهید) سعید صفرزادگان داد زدم چی میکنی چراغ قوّه تو خاموش کن. و یدفه از سمت پادگان دژ و مقر نیرو دریایی و دو سه نقطه دیگه، ضد هواییا شروع کردن به شلیک کردن و مثه دونه های تسبیح، گلوله های قرمز شلیکی، در یک نقطه بهم میرسیدن. یادته یک سال قبل از شروع جنگ بود و ما هم به قطع برقو شلیکای شبانه ضد هواییا عادت کرده بودیم و کار هر شب هواپیماهای عراقی شده بود همین......

        ..........................................................

اونروز هم یک روز از روزهای خوب خدا بود که در یه قطعه از بهشت خدا، نوادگان خورشید، اسباب روسفیدی پیر جماران رو فراهم کردن که می پرسید کسی هست که ندای حسینع رو لبیک بگه؟ یه مشت جوانان پا برهنه، با میانگین سنی بیست و سه چار سال، تمام قد، جلوی دنیاشون ایستادن، چون احساس میکردن که به دینشون تعرض شده، جوانانی که با رزم خودشون، مانع از سقوط خرمشهر شدن در یه روز داغ، بمباران های شدیدِ هواپیماها، گلوله باران هاي تانکها، توپها و انواع و اقسام سلاحهای شیمیایی.

در اونروز جای تو (و دیگر همرزمان شهیدت کیومرث معظمی گودرزی هفده ساله، علی کماسی شانزده ساله، منوچهر نوابی بیست و سه ساله، امیر فاضل بیست و یک ساله، همایون دولتشاهی نوزده ساله، سعدی موسیوند بیست و سه ساله، ناصر موسیوند بیست و یک ساله، رضا زارع هجده ساله، مسعود ماکنانی بیست و پنج ساله، محسن غرسبان بیست و پنج ساله، سعید حسینی بیست و یک ساله، آزاده شهید فرهاد میری بیست و نه ساله، احمد گودرزیانی بیست و یک ساله، عباس معظمی گودرزی بیست و یک ساله، حمید رضا سیف هفده ساله و......) خالی بود.

       ..........................................

صدای خفیف اذان صبح به گوش می رسید. سوز سرما و برف، تمام استخوان های بدنم را منجمد کرده بود. به سختی بلند شدم و نشستم. تمام شرکت کنندگان در بیست و یکمین سالگرد عروجش رفته بودند. تمام برف ها را از روی سنگ قبرش، با دست كنار زدم :

بچه خرمشهر محل شهادت فاو شهید بیست و یک ساله عباس و محسن زالی. 

مکان بهشت شهدا، زمان بیست و هشت بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و پنج، ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه بامداد، دما زیر صفر.

عباس

|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


آسمون و یک ستاره
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 9:23 | بازدید : 720 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

جایزه نفر اول: ملاقات خصوصی با امام خمینی.

در مسابقه ای که بین بچه های رزمنده برگزار شده بود نفر اول شد. آنقدر ذوق زده شده بود که از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید. می گفت: دیوار چند بار منو ندیده و زده به من.

این همه جمعیت را یکجا در تشییع جنازه یک نفر ندیده بودم .

سوزش عجیبی تمام بدنم را فرا گرفت و نمی دانم چه مدت است که زیر دوش آب گرمم و دستهایم رمقی نداشت که شیر آب را ببندد.

جوانکی زیبا، چشم آبی با موهایی بور و پوستی سفید و با صدایی نسبتاً زمخت و مقید به نماز اول وقت که تخصصش زدن تانک های عراقی با موشک تاو بود.

می گفت: به بزرگترین آرزوی زندگیم رسیدم دیدن امام خمینی و گذاشتن لبهایم بر روی دستهای چروک خورده اش.

با حرص و ولع از ملاقاتش تعریف می کرد و من هم که شاگرد تنبل کلاس بودم و نمی فهمیدم او چی میگه.

مادر(که اینک کنار او خوش آرمیده) و پدرش چقدر خوشحال بودند که خدا بعد از چندین دختر، یک پسر کاکل زری به آنها داده بود. تک پسر خانه بود.

پدرش روز تشییع جنازه تنها پسرش، هفتاد کیلو شیرینی بین مردم پخش کرد و مرتب می گفت: فدای امام حسینع، فدای علی اصغر حسینع. و من دیوانه وار با خودم تکرار می کردم حجله عشق ببندید که داماد آمد.

با خودم زمزمه می کنم یادته تو صبحگاه مقر خیبر که قرار بود وصیتنامه شهدا را بخونی، یواشکی وصیتنامه خودت را خوندی. یادته هر چی خواهرت بهت گفت تو بچه درسخونی، پزشکی ایتالیا قبول شدی برو و نرفتی و گفتی اصل بر قبول شدن در  دانشگاه امام حسینهع.

چشمهایم را می بندم و به آرامی انگشتانم را بر روی برجستگیهای سنگ قبرش میکشم. سرباز امام حسینع شهید بیست و یک ساله شهید سید سعید حسینی.

بلند می شوم و می ایستم و بر خود فاتحه ای می خوانم.

عباس

 

|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


چشم دل بگشا
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 9:0 | بازدید : 729 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

صدای چکاچک شمشیرها و شیهه اسبان و نعره های سربازان مانع، از رسیدن فریادهای علیع به فرماندهان نظامی جناح های مختلف، در صفوف لشکر دین بود.

" حسنع مواظب اسب های پیش تاخته از سمت نخلستان باش" عطش تاب و توان سربازان را به یغما برده بود.

" مالک، بر اسیران متازید و بر فراریان از پشت، زخمی وارد نکنید" آنروز خورشید از تمام وجود مایه گذاشته بود.

" حسینع، عمار، میثم اجازه ندهید صفوفتان از هم شکافته شود" خستگی در صدای علیع کاملاً مشهود بود.

فرصتی پیش آمد تا علیع نمی به لب های ترک خورده برساند که عربی بادیه نشین جلو آمد و گفت: ابهامی است و غبار چشمهایم را تار نموده و تمییز حق از باطل دشوار می باشد و امر بر من مشتبه شده است. در یک سو علیع ولی دین خدا و داماد پیامبرص، حسنع وحسینع سرور جوانان اهل بهشت، مالک اشتر، عمار و بسیاری از انصار و صحابی رسول اللهص و در سویی دیگر، سوار بر شتری سرخ موی، عایشه ام المومنین و همسر پیامبرص، طلحه الخیر، زبیر سیف الاسلام و تعدادی دیگر از صحابی رسول اللهص.

کدامین حق و کدامین جزء اصحاب باطل اید؟

                         .............................................

دستور آمد درب تمام منازلِ به سمت مسجد پیامبرص ، مسدود گردند الا درب خانه علیع و فاطمهس.

بدن زخم خورده و مجروح علیع سپر جان رسول اللهص بود در جنگ احد.

چهل مرد جنگی توان بلند کردن درب خیبر را نداشتند، درب خیمه کفر را بازوان علیع کند.

نعره های هل من مبارزِ عمر بن عبدود را در جنگ خندق، ضربت شمشیر علیع خاموش کرد. رزم آوری توان مقابله با ذوالفقار علیع را نداشت.

تاریخ به یاد ندارد کسی را جز علی ع که ادعا کرده باشد: سلونی قبل عن تفقدونی(هر آنچه را که می خواهید از من بپرسید، من بهترین جواب دهنده ام از آینده از گذشته، از بهشت و دوزخ، از یهود و نصارا، قبل از آنکه از میان شما بروم).

صدای بلند عمر هفتاد مرتبه شنیده شد لولاک علی هلک عمر(اگر علیع نبود بی شک بارها عمر کشته شده بود).

چه زیباست مدح و ثنای خدای علیع در خطبه های بدون نقطه و بدون الف.

حافظه قوی تاریخ به خوبی یاد دارد اتمام واقعه غدیر را. اعرابی گریبان رسول اللهص را در مدينه گرفته بود و نعره می زد اگر علیع جانشین توست خدایا من را بکش. ناگهان سنگی آسمانی او را متلاشی نمود(سال سائل بعذاب واقع   بیچاره از ما عذابی درخواست نمود و ما او را دستِ خالی رد نکردیم).

تولد خانه خدا، شهادت خانه خدا مختص علیع ست و بس.

طنین عطر محمديص است:  اگر خلايق به سمتی رفت و علیع به سمت دیگر، تو به سمتی برو که علیع می رود           من موسیع و تو هارون، من شهر علم و تو درب آن. قران با علیع ست. علیع با حق است و حق با علیع .

و این اقیانوس خروشان مناقب تا انتهای ابدیت جاریست................

                                                                   .......................

 امام تبسمي كرد و فرمودند:   " شما حق را با افراد می سنجید حال آنکه باید افراد را با حق سنجید "

عباس

 

|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


تولد خورشید
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 8:49 | بازدید : 801 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

 کنار برکه میثم یار ایرانی علیع در حال آب دادن به اسب خسته و تشنه اش می باشد. طلحه و زبیر با عمر گفتگو می کنند. تعدادی از زنان خسته زیر سایبانی که به نخل کنار برکه بسته اند دراز کشیده اند و استراحت می کنند. خستگی و کوفتگی در سیمای آفتاب زده تمام حاجیان مشهود است.

امر شده بود که رفته ها برگردند. رفع خستگی و توقف بهانه ای بود تا آنان که جا مانده اند به این نقطه برسند. علیع در حال وضو گرفتن و رسول اللهص در حال اقامه نماز است. چند تن از صحابی سن بالا، از فرط گرما و مسافت طی شده، بی رمق زیر سایبان کجاوه ها لبی تر می کنند. همچنان بادهای داغ و آفتاب داغ تر بر بدن های آنان تیغ می کشد.

جمعیتی بالغ بر صد و بیست هزار نفر بالاخره خود را به محل تجمع رساندند. اینجا غدیر است غدیر خم.

حرف ها و سوال های زیادی میان از حج برگشته هاست. چرا ما اینجا جمع شده ایم؟ چه مساله بزرگی است که ما باید در این بیابان داغ و بی آب و علف توقف کنیم؟ چه پیغام مهمی است که حتما باید از آن مطلع شویم؟ خبری مهم تر از آخرین سال عمر رسول الله؟

کوهی از زین ها و کجاوه ها که رسول اللهص و علیع در حال بالا رفتن از آنها هستند در افق خودنمایی می کند. اینک حاجیان در آسمان چند خورشید می ببینند.

در فواصل مشخص، جهت انتقال شنیده ها مردان زیادی پراکنده شده اند. سکوتی مرگبار حکمفرما ست.

شدت گرما به حدی است که جهت جلوگیری از سوختن، پاها را با پارچه بسته اند و زنان سالخورده در پناه سایه مردان ایستاده، نشسته اند. تمام فرشتگان نیز حاضرند تا ببینند که پایان ماموریت این آخرین فرستاده چگونه خواهد بود. زیرا او از ابلاغ پیام بیم داشت.

" حمد و سپاس خدایی را که بودنش از اول صبح ازل است تا آخر شام ابد" فوج فوج بر انبوه جنیان افزوده می گردد و با خود می گویند در سه روز تجمع این جماعت پایان چیست؟

" حاضران به غایبان پدران به پسرانشان تا برپایی رستاخیز برسانند"...  باد داغ تور غبار خود را بر روی برکه انداخته.

" بعد از من وصی و جانشین و امیر مومنان علیع است" ... به ناگاه همگان دیدند که رسول اللهص دست علیع را تا بدانجا به سوی آسمان بلند نمود که زیر بغل او نمایان شد.

" او و اولاد او" او و اولاد او" تا مهدی موعود" تا مهدیعج موعود "جانشینان بعد از منند" جانشینان بعد از منند...

تو گویی که باد نیز به کمک جارچیان آمده تا در پراکندن عطر محمدی او را نیز سهمی باشد. بعد از ابلاغ رسالت، خلقت را آرامشی وصف ناپذیر بود که این امانت خطیر به صاحبش سپرده شد..." رستگاری و سعادت شما در چنگ زدن به ریسمان آنان خواهد بود"... خیل عظیم به چشم خود دیدند که دستارش را، همانی که فرشتگان نیز در جنگ بدر به سر داشتند، بر سر علی نهاد. در آسمان ولوله ای بود و هلهله ای .

"ای اولاد آدم شما را بشارت می دهم به آخر الزمان

آنگاه که حفظ دین و ایمان به مراتب سخت تر باشد از نگاهداشتن پاره های آتش در کف دست

آنگاه که مرز بین حق و باطل گم گردد

آنگاه که مردان به شکل زنان و زنان بسان مردان در آیند

آنگاه که ظلم و ستم، فسق و فجور، فساد و تباهی همچون پاره های شب و تکه های آتش بر سر مردمان فرو ریزد

آنگاه که حلال خدا حرام و حرام خدا حلال گردد

آنگاه که خونریزی آسان گردد و جوان مرگی فراوان

آنگاه که دل های مردمان همچون سنگ خارا و دیدگانشان همچون کویر و یاد خدا برایشان گران آید

آنگاه که صدای باطل بلند و صدای حق طلبان خاموش گردد.....

و اما آخرین آنان نامش مهدیعج است. برادرم جبرئیل می گوید پروردگار تو را بهانه خلقت میداند و من مهدیعج را عصاره انبیاء می نامم. او قائم دین من و برپا کننده عدل و داد است. اوست ستون آسمان ها. دانش شرمنده و رام او. عشق دانش آموخته شرمسار او. اوست که فریاد می زند مرا از زندان فرج آزاد کنید ...

اینک خم می غدیر محل زایش چشمه ای است که به اقیانوسی بنام مهدی ختم می شود. سعادت و رستگاری شما در غرق شدن در این بی کرانه منجی آخرالزمان خواهد بود"..........

عباس

 

 

 

|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


قوانین جذب
شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 14:30 | بازدید : 759 | نویسنده : | ( نظرات )

به نام خدا

 به آرزو هايت پرو بال بده ، تمركز كن ،خودت را باور كن و براي تحقق آرزوهايت برنامه ريزي كن و با انگيزه حركت كن تا به آرزوهايت برسي.

جملات فوق را بارها ديده وشنيده ايم و خيلي مواقع نيز احساس مي كنيم كه اين ها فقط جملاتي زيباست كه در زندگي روزمره امكان به وقوع پيوستن ندارد.

از نظر من تحقق موارد فوق هم شدني است هم نشدني.به عبارتي هر احتمالي هم امكان به وجود آمدن دارد وهم ندارد.براي به وجود آمدن هر امكاني پيش شرط هايي نياز است.شما زماني كه دانه اي بذري را در زمين مي كاري آيا به كاشت دانه بسنده مي كني؟ فطعاٌ نه.بلكه پس از كاشت مرحله داشت را بايد بگذراني تا به برداشت برسي.افكار ما هم همين گونه است.با هر فكر يا تجسم يك آرزو بذري در كائنات مي كاريم.سؤال اين است كه تا مرحله برداشت يا به عبارتي تحقق آرزو بايد چه كرد؟ بعد از اينكه آرزويت را به وضوح مشخص كردي،يعني دقيق مجسم كني چه چيزي وبه چه مقدار ميخواهي؟و بعد بايد تمركز كني بر روي تجسم خلاق تحقق آرزو به اين معني كه در ذهن خودت آرزويت را تحقق يافته مجسم كني و از آن لذت ببري.در اين جا كائنات در جهت نيل تو به آرزوهايت فعال مي شود.حالا بايد در عين تلاش منتظر هدايت كائنات باشي.در اين مرحله كائنات براي تو پيام مي فرستد و موقعيت هايي برايت خلق ميكند كه بايد دراوج هوشياري درك كرده و در و با آن همجهت باشي. نشانه هم جهت شدن با آن لذت بردن از زندگي و احساس سر زندگي است.ادامه دارد...

 

|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


چرا نوشتم
شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 14:15 | بازدید : 838 | نویسنده : | ( نظرات )

چند روزي بود كه به علت سفر و يه سري مشكلات فرصتي براي به روز كردن مطالب دست نداده بود ، از عزيزاني كه به اين وب لاگ سري ميزنند عذر خواهي مي كنم.راستش امروز قصد دارم در مورد انگيزه نوشتنم در اين وبلاگ سخن بگم.  

خيلي وقت بود كه نوع نگاه هموطن هايم بخصوص جوانان به زندگي و بي انگيزه و بد بين بودن آنها به زندگي آزارم ميداد.همه جا بد بيني و ياس ميديدم حتي در اونهايي كه مشكلات خاصي هم ندارند.به اتفاق يكي از دوستان به فكر راه اندازي وب لاگي افتاديم كه بتوانيم در مورد مثبت انديشي و راحت تر زندگي كردن بنويسيم.اين تصميم مصادف شد با بحث هاي انتخابات و ... .بعد از اين اتفاقات دوستم براي ادامه تحصيل به خارج از كشور رفت و من هم بي انگيزه شدم.يك روز كه در اينترنت دنبال اطلاعاتي از يك فيلم بودم تصادفي به وب لاگ ميترا نگاشت برخوردم. دوباره به شوق آمدم كه قلم را بدست بگيرم .

 

|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


اقداماتی كه در قانون جذب مؤثر است
شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 14:15 | بازدید : 709 | نویسنده : | ( نظرات )

1-      عالم هستي،كائنات كه همان انرژي زندگي يا نيروي زندگي است مرتب اطلاعات و انرژي مي فرستد ودريافت ميكند.

2-      آنچه كائنات مي فرستد و آن چه ازشما دريافت مي كند از طريق نظام باورهاي شما فيلتر ميشود.انرژي كه دريافت مي كنيد بر اساس باورهايتان پالايش ميشود.

3-      شما نتايج خود را مي بينيد، وحتي وقتي به نتايج خود نگاه مي كنيد تغيير و برداشت خود را از طريق باورهايتان پالايش مي كنيد.

 

مطلب فوق را من 2 سال پيش از يك كتاب كه الآن متاسفانه اسمش يادم نمياد خواندم و به اين نتيجه رسيدم كه در فرايند قانون جاذبه كه در تمامي زندگي ما مؤثر است عدم دست يابي به اهداف و آرزوهايمان بيشتر به خاطر نوع نگاه ما مي باشد تا ناكارآمدي قانون جاذبه.به عبارتي واژه غير ممكن در زندگي بشري بي معني است و آنجا كه ما به غير ممكن مي رسيم به خاطر نظام باور ما مبني عدم توانايي خودمان و همچنين بي اعتمادي وعدم شناخت قانون جاذبه است.

اگر بخواهي،باور كني و اندكي تلاش كني به خواسته ات ميرسي.واين يك قانون است.

 

|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


رویا
شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 14:0 | بازدید : 950 | نویسنده : | ( نظرات )

 به نام او که رویا بخشید و قدرت تجلی رویا را

 اکنون دیگر غیر ممکن برای ما وجود ندارد فقط باید به رویاها ایمان داشت و با عزمی خلل ناپذیر ویاری از نیروی بی بدیل عشق گام برداشت.  (ازکتاب رویای من نوشته انوشه انصاری)

در حال شنیدن نوای دل انگیز موسیقی سنتی ، رشته های فکری در هزار توی مغزم می پیچید و هر آن به سویی می رفت.کاش خودم هم می توانستم با این شتاب در مسیر زندگی حرکت کنم.

به توصیه یکی از عزیزان که هم دوستی مهربان است و هم نقش مربی را برایم دارد خواندن کتاب رویای من ، توصیه شد.کتاب را که برداشتم با مطالعه سطور اولیه مقدمه کتاب رشته افکارم به هزار جا می رود.

«حتی درفضا می دانستم روشنایی فرداهای ما گاهی با تاریکی گذشته هایمان مورد تهدید قرارمی گیرد.»

یادم می آید در گذشته و در دوران کودکی حتی برای آرزوهایم  مورد بازخواست قرار می گرفتم.هر گاه با افکار کودکانه خویش ،خودم را در غالبی بلند پروازانه تصور می کردم  بی رحمانه مورد انتقاد وسرزنش قرار می گرفتم.مهم نیست توسط چه کسی ،مهم بودن این واقعیت در بیشتر خانواده ها بوده وهست.

به راستی چرا حتی در رویا هم نمي توانستیم بلند پروازی کنیم؟چرا در رویا هایمان هم مجبور به تعین خطوط فاصله هستیم؟ اساساً چه عاملی باعث می شود بزرگان،سنت ها و کسانی که وظیفه تربیت ما را عهده دارند اینگونه بیندیشند که هر انسان برای رشد سطح و حد محدود وتعریف شده ای دارد؟آیا این همان نگاه جوامع طبقاتی وکاستی به مقوله تر بیت اجتماعی نیست؟

غرق در این افکارنگاهم روی خطوط کتاب رویای من از خانم انوشه انصاری می لغزد.بغضی فرو خورده در گلویم احساس می کنم.گویی این بغض سالهاست گلوی مرا می فشارد.من هنوز به این می اندیشم که:چه کسی باید به فرزندان این خاک پر افتخار بیاموزد که پیشرفت و موفقیت هیچ پیش نیازی جز باور،باور،باور وتلاش ندارد؟

مسئولیت ما چیست؟

 

|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


سلامی و کلامی
شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 13:33 | بازدید : 707 | نویسنده : | ( نظرات )

 با سلام به دوستان خوبم.امروز مي خواستم نگاه خودم رو متوجه يكي ديگر از مسائل روزمره زندگي كنم.راستش امروز موضوع مورد بررسي من اضطرابهاي ناشي از عدم ثبات شغلي و در پي آن انواع فشارهاي رواني و استرس ها ي ناشي ازآن مي باشد.

سؤالاتي كه در اين خصوص مرا درگير خود كرده عبارتند از:

1-     اين نگراني ها از كجا حادث مي شود وريشه آن كجاست؟

2-     چند درصد از اين دغدغه ها پيامد افكار ماست وچند درصدآن اساساً اصالت دارد؟

3-     چگونه  مي توان  ريشه اين نگراني را از بين برد؟

چندي پيش كنابي در مورد تكنولوژي فكر مطالعه مي كردم در بخشي از كتاب در مورد اعتماد به نفس نوشته بود يكي از اصول اعتماد به نفس ارتقا دانش كاري و امتنا از اشتباهات است.

از مطلب فوق مي خواستم استفاده كنم تا راجع به  پاسخ سؤالات از ديد خودم به جمع بندي برسم.به نظر من علت اصلي احساس نا امني در وجود خود ما وبخش كمتري از آن ناشي از نقصان در قوانين كار مي باشد كه البته موضوع مورد بحث من نمي باشد.

اساساً زماني نيروي كار در خود احساس نا امني مي كند كه خود را مستحق شغل خود نمي داند و يا به جهت وابستگي به نفري خاص احساس ، به شغلي منتسب شده است.

بخشي از نگراني ها ناشي از موارد فوق و بخشي هم ناشي از نگاه ما به فلسفه زندگي است. اگر باور كنيم در جهان به اندازه تمام موجودات ثروت خلق شده است و هر كس قادر است با شناخت قابليت هاي فردي خود منشا توليد ثروت براي خود باشد بخشي از نگراني ما رفع مي شود و بخش ديگر هم با مطالعه و ارتقا دانش فني ما ازبين خواهد رفت.پس اين طور نتيجه گيري مي كنم كه با درك فلسفه حيات،شناخت خود وكسب مهارت هاي كاري ميتوان با انگيزه اي مضاعف تلاش كرد وبه ثبات نسبي در كار رسيد.

خودراباور كن،دانش بياموز وبه دنبال آگاهي بروتا به دركي از زندگي و فلسفه حيات  برسي كه هيچ چيزي آرامش تو را از بين نبرد.

 

|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


چقدر با خود صادقيم
شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 12:36 | بازدید : 762 | نویسنده : | ( نظرات )

چندي است سؤالي ذهن مرا مشغول كرده و در پي يافتن پاسخي مناسب براي آن هستم تا ذهن كنجكاو آرام بگيرد.  چقدر باهم صادقيم؟

 سئوالي كه در زندگي مشترك ابعاد فراتري دارد. با يه نگاه و بررسي صادقانه مي توانيم پي ببريم در مناسبات خانوادگي وكاري چقدر خودمان هستيم وچقدر نقشي بازي مي كنيم كه بوسيله دیگران مورد تائيد قرار بگيريم. اساساً ما چرا به دنبال مقبوليت عامه هستيم وچرا از هر گونه نقد ونا هماهنگي گريزانيم؟من راجع به اين مسئله خيلي فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه خودم به چند دليل با خودم صادق نيستم.

1-      از نظر فكري به رشدي نرسيده ام كه نعيين كننده ايدوئولوژي براي زتدگي خودم باشم.

2-      از آنجايي كه انجام امور روزمره ام بدون برنامه و پختگي لازم است ناگزير درصد ارتكاب خطا زياد است وهيچ توجيه منطقي برايش ندارم.

3-      در زندگي خود بيشتر تاثير پذيرم تا تاثير گذار پس امكان  درك صحيح پيامدهاي انتخاب هايم را ندارم.

4-      بعضي وقتا اين احساس را دارم كه طرف مقابل كشش  مطالب من را ندارد.

البته مورد 4 فقط در مورد كساني مي تواند مصداق داشته باشد كه  ار نظر سطح دانش و تفكر بالاتر از مخاطب باشد.

 

 

|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
آخرین مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آسمان آگاهي و آدرس aflak.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 233
:: کل نظرات : 97

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 272
:: باردید دیروز : 218
:: بازدید هفته : 272
:: بازدید ماه : 1714
:: بازدید سال : 17284
:: بازدید کلی : 71808