اجتماعي
سوغات آبادان
شنبه 20 اسفند 1390 ساعت 10:9 | بازدید : 7143 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

 

این بهترین سوغاتی بود که می تونستم از آبادان براتون بیارم

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


تاکسی شکلاتی
دو شنبه 15 اسفند 1390 ساعت 13:37 | بازدید : 513 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

مقدمه:

ایمیلم را باز کردم ، ابتدا فکر کردم این هم یک از هزاران ایمیلی است که روزانه به Inbox  ایمیلم اضافه می شود . با بی حصولگی شروع به خواندن کردم ، توجه ام جلب شد . نه خیلی جذاب بود . هواسم شش دانگ متوجه مانیتور بود . به خواندن ادامه دادم ، به فکر فرو رفتم ، بغض کردم و در مقابل دیدگان همکارانم اشک ریختم . همه علت را جویا شدند ، پرینتی از مطلب گرفتم و به آنها دادم . مطلب با استقبال فوق العاده همه روبه رو شد . حیفم آمد داستان به این زیبایی که پیام عشق دوستی وافری دارد در همین سطح بماند . با توجه به تعداد بازدیدکنندگان "آسمان آگاهی " علی الرغم  قانون نانوشته ای که همگی نویسندگان این وبلاگ به آن پایبند هستند مبنی براین که همه مطالب پست شده می بایست تولید خود نویسنده باشد و به هیچ عنوان مطلبی کپی شده در وبلاگ کار نشود . ولی با کسب اجازه از نویسنده این مطلب که برای ما ناشناخته است و همچنین ارسال کننده محترم این مطلب زیبا جهت آگاهی و پیام عشق و محبتی که در این صفحات وجود دارد آن را در مقابل دیدگان شما قرار می دهم .

داریوش

امروز صبح سوار تاکسي اي شدم که قبل از سوار شدن از من خواست روي درب را بخوانم که نوشته بود با لبخند وارد شويد بعد گفت که در تاکسي صبحانه داده مي شود و اگر جلو بنشيني بايد لقمه درست کني  لذا اگر سختت است عقب بنشين

تجربه اي متفاوت و بسيار جالب بود اين راننده اسم تاکسي خود را تاکسي شکلاتي گذاشته بود و بي دريغ و کاملاً بي غل و غش و بي تکلف به مردم محبت مي کرد و در همان  چند دقيقه  تا مقصد بين خودش و مسافران يک جريان انرژي مثبت و محبتي ايجاد  کرد

در ابتدا يک شکلات به مسافران تعارف مي کرد وسپس با برگه اي  مسافراني را که براي اولين بار سوار اين تاکسي شده بودند با چگونگي کارش آشنا مي کرد سپس دو عدد دستکش يکبار مصرف به مسافر جلويي ميدادتا براي همه لقمه بگيرد ظاهراً وقت ناهار هم ناهار مي دهد

جالب است که نه تنها کرايه را مثل بقيه راننده ها مي گيرد بلکه هيچ مبلغ اضافه اي هم نمي گيرد ظاهر تاکسي و خودش و نظافت سفره وادب راننده وخلاصه همه چيز طوريست که با هر روحيه اي وارد مي شوي به او اعتماد مي کني و مثبت تر مي شوي

در هر حال جاتون خالي صبحانه اي دلپذير صرف کردم (بربري تازه با خامه عسل - البته چاي هم اختياري بود) اين تجربه زيبا  نشان داد هر انساني ميتواند در سطح خودش هدفي متعالي گذاشته و در حد خود بکوشد تا بر ديگران تاثير مثبت بگذارد .
نمیدونم تا حالا چند بار سوار تاکسی شدین و از برخورد راننده محترم، دلخور شدین، بهتون بر خورده یا شایدم حرفتون شده. ولی اگه مثل من شانستون زده و سوار تاکسـی شکلاتی شدین، که لذت خوندن این مصاحبه براتون دو چندان میشه
و این هم آقا مجتبي، صاحب تاکسی شکلاتی:

- لطفاً خودتون رو معرفی کنید.

من مجتبی میرخوند چگینی هستم و 39 سال سن دارم. ازدواج کردم و دو فرزند

به نام های الهه ناز 2 ساله و غزاله راز 7 ساله دارم. ( آخرای مصاحبه بود که

متوجه شدیم آقا مجتبی یه دو قلو هم تو راه دارن!)

- تحصیلاتتون در چه سطحیه؟

من تحصیلاتم زیر دیپلمه. به دلیل فوت پدرم و افتادن خرج خانواده رو دوش من، که پسر بزرگ خانواده بودم، نتونستم به تحصیلاتم ادامه بدم.

- تاکسی شکلاتی چه جوری به وجود اومد؟

من مغازه داشتم و لاستیک می فروختم اما ورشکست شدم و تاکسی گرفتم. هفته های اول برام خیلی سخت بود، داشتم عذاب می کشیدم. از راننده های تاکسی گرفته تا مسافرا، همه عصبی و ناراحت بودن و با موج منفی اونا منم تا شب عصبی بودم و خسته برمی گشتم خونه. تصمیم گرفتم تو دنیای کوچیک خودم متفاوت باشم. این بود که یه جعبه شکلات گذاشتم تو ماشین و هر مسافری که سوار میشد بهش تعارف می کردم. دیدم جواب میده. مسافرا اولش اخماشون تو همه اما بعد از اینکه شکلات برمی دارن و باهم صحبت می کنیم روحیشون عوض میشه. از اینجا بود که تاکسی شکلاتی به وجود اومد و من الان 12 ساله که مشغول این کارم. یه ویژگی دیگه این تاکسی هم اینه که برعکس همه ماشینا بوق نداره.

- چی شد که اسمش رو گذاشتید تاکسی شکلاتی؟

چند روزی میشد که این کارو شروع کردم که یه روز  دختر دانشجویی مسافرم شد و ازم دلیل کارم رو پرسید. منم ماجرا رو براش تعریف کردم. بعد از اینکه داستان رو شنید بهم پیشنهاد کرد که اسم این تاکسی رو بذارم تاکسی شکلاتی. گفت یه روز میاد که این اسم فقط مختص خودت میشه و همه جا این تاکسی شناخته میشه.

- هدف اصلیتون از این کار چیه؟

تنها هدف من اینه که بتونم برای چند لحظه ام شده لبخند رو به لبای مردم بیارم. دلم می خواد مردم متفاوت بودن رو یاد بگیرن. یاد بگیرن که تو هر صنفی که هستن می تونن این کار رو به نوعی انجام بدن. اینطوری هر کسی اگه بخواد باهاشون حرف بزنه و مشکلی رو در میون بذاره، بدون هیچ ترسی اینکار رو انجام بدن و حرفشون رو بزنن. من همیشه می گم اگه میم مشکلات رو برداریم میشه شکلات.

- راجع به دفترچه های شکلاتیتون برامون بگید.

همون روز وقتی اون خانم این پیشنهاد رو داد، با خودم فکر کردم چقدر خوب میشه اگه من یه دفترچه بذارم تو ماشین و از مسافرا بخوام تا نظراتشون رو برام بنویسن. هر مسافری که وارد ماشین میشد بهش شکلات تعارف می کردم و می گفتم به تاکسی شکلاتی خوش اومدید. بعد بین راه ازشون می خواستم تا هرچی دوست دارن برام بنویسن. خودمم شب که بر می گردم خونه تو یه دفترچه دیگه تمام خاطرات اون روز رو می نویسم.

- در این 11 سال چند تا دفترچه پر شده؟

تا الآن 115114 نفر برام خاطره نوشتن که نزدیک به 260 تا دفتر شده. دفترچه های خودمم  تا الان1300  تا شده.

- ما شنیدیم تو تاکسی شکلاتی، فقط شکلاتِ خالی نیست! درسته؟

بله، بعد از یکی دو ماه آبمیوه رو هم بهش اضافه کردم. البته اوایل خیلی اعتماد نمی کردن. خب حقم داشتن، نباید به همه اعتماد کرد اما میشه برای احترام برداشت و نخورد... بعد از اون صبحانه و نهارم اضافه شد.

- تا حالا تو دردسر افتادین؟ مسافری بوده که از رفتار شما بترسه؟

بله، خیلی از موارد پیش اومده. اما جالب ترینش موقعی اتفاق افتاد که تازه شروع کرده بودم به آبمیوه دادن. غروب بود و فقط یه خانم مسافرم بود. بهش شکلات رو تعارف کردن و گفتم به تاکسی شکلاتی خوش اومدید. پشت چراغ قرمز بودیم که پرسیدم: آبمیوه میل دارید؟ هنوز جمله من تموم نشده بود که اون خانم جیغ کشید و از تاکسی پیاده شد. همه هاج و واج نگاه می کردن و می پرسیدن  چی شده. سه روز بعد اتفاقی همون خانم با همسرش سوار ماشین شد. مثل همیشه پذیرایی رو شروع کردم. اونا شک داشتن که من همون راننده ام. همسر اون خانم ازم پرسید که چرا این کارو می کنم. منم براش توضیح دادم و مجلات و روزنامه هایی رو که با من مصاحبه کرده بودن رو نشون دادم. بعد ازم پرسید تا حالا مسافری داشتی که خیلی از رفتار شما ترسیده باشه؟ میشه آخریش رو برامون تعریف کنی؟ منم ماجرای اون خانم رو تعریف کردم، غافل از اینکه اون خانم همون موقع تو ماشینم بود. ازم پرسید اگه اون خانم رو ببینی می شناسیش؟! گفتم نه من خیلی به چهره مسافرام دقت نمی کنم، مخصوصاً اگه خانم باشن. گفت اون خانم الان دوباره مسافر شماست و از شما معذرت میخواد. از تعجب زدم رو ترمز! خیلی خوشحال شدم. خیلی دلم می خواست دوباره اون خانم رو ببینم و براش توضیح بدم.

- خانوادتون با این موضوع چطور برخورد کردن؟

من وقتی ازدواج کردم، سه سال بود که این کار رو شروع کرده بودم. همسرم اوایل با این کار مخالف بود. می گفت تو از حق خانوادت میزنی و میدی به بقیه. منم بهش می گفتم رزق و روزی ما دست خداست. اما قانع نمیشد. تا اینکه با هم رفتیم و سوار تاکسی های مختلف شدیم. اون روز دید که راننده ها با مسافرا چطوری رفتار می کنن. از همه راننده ها پرسیدیم که روزانه چقدر در میارن. اینطوری شد که ما یه جعبه شکلاتی درست کردیم و قرار شد من یه مبلغی رو روزانه به خونه بیارم. همسر من از اون روز به بعد نه تنها قانع شد بلکه تو این کار به من کمک می کنه. هر شب وقتی برمی گردم خونه باهم خاطرات اون روز رو می خونیم و لذت می بریم.

- شما، رو در تاکسیتون نوشتید " لطفاً با لبخند وارد شوید". میشه برامون راجع بهش توضیح بدین.

من دیدم خیلی از مسافرا با اخم و ناراحتی وارد تاکسی میشن و با شکلات و آبمیوه و اینجور چیزام اخماشون باز نمیشه. واسه همینم رو در ماشین نوشتم لطفا با لبخند وارد شوید و تا این جمله رو نخونن نمیذارم سوار بشن! بعضیا تعجب می کنن و میگن: مگه شما این مسیر رو نمیرید؟ منم میگم: چرا میرم اما اول اون جمله رو بخونید و بعد سوار بشید. از همون جاست که استارت خنده زده میشه!

- هزینه این تاکسی چقدره و چه جوری تأمین میشه؟

تقریبا روزی 20000 تومان هزینه می کنم که میشه ماهی 600000 تومان.  خیلی از مسافرا هستنکه دوست دارن تو این کار سهیم باشن. اما من همیشه می گم هزینه این تاکسی رو خدا میده. حتی اگه شما کرایه من رو میدید این خدا بوده که شما رو وسیله قرار داده تا روزی من تأمین بشه. من از مسافرام حتی یک ریال هم اضافه نمی گیرم و از هیچ کس هم توقع ندارم. حتی اگه مسافری باشه که واقعاً پول نداشته باشه من ازش کرایه نمی گیرم. 

- یکی از خاطراتتون رو تعریف کنید.

اکثر خاطرات این تاکسی شیرینه، اما الان یکی که تو ذهنم هستش رو براتون میگم. یه روز یک آقایی وقتی خواست سوار ماشین من بشه بهم گفت: من پول ندارم. من سوارش کردم و مثل همیشه پذیراییم رو شروع کردم. وقتی به مقصد رسیدیم ازش پرسیدم کجا می خواد بره و برای ادامه مسیرش بهش پول دادم. ازم قبول نمی کرد. گفت آقا من گدا نیستم. سوار یه تاکسی شخصی شدم و همه پولهام رو ازم دزدیدن، شماره حسابت رو بده تا برات پول بریزم. من گفتم اگه می خوای پول رو برگردونی، وقتی به یه آدمی برخوردی که مطمئن بودی واقعا محتاجه و کمک می خواد، این پول رو بده بهش. اون مسافر تشکر کرد و رفت. یکی از مسافرا از رفتار من خیلی تعجب کرده بود. بهم گفت آقا شما چرا این کارو می کنی؟ شما نه تنها از اون آقا پول نگرفتی و پذیرایی کردی، بلکه بهش پولم دادی! فکر نمی کنی این کار برای یه راننده تاکسی زیادیه؟ جواب دادم: خدا از یه جای دیگه می رسونه. اون آقا متقاعد نشد و معتقد بود که من دارم در حق زن و بچم ظلم می کنم. بهش گفتم همه ما رو خدا آفریده، پس خودش روزیمون رو هم فراهم می کنه. من برای خانوادم کم نمیذارم و همه امکانات رو براشون فراهم می کنم.  وقتی به دم منزلش رسیدیم.  گفت من کرایم رو نمیدم! برو از خدا بگیر. گفتم اگه پول نداری به سلامت ولی اگه پول داری و نمیدی هم تو این دنیا و هم تو اون دنیا مدیونی، چون داری حق خانواده من رو می خوری. درسته خدا روزی رسونه، اما اون تو رو وسیله قرار داده تا خرج زندگی من تأمین بشه. اشک تو چشماش جمع شد. گفت همین جا وایسا، الان برمی گردم. چند دقیقه بعد با شربت و شیرینی برگشت. یه پاکت بهم داد و گفت اینو تو خونه با خانوادت باز کن. تو این چندتا شعر زیباست که می خوان بهت هدیه کنم. وقتی به خونه برگشتم، دخترم پاکت رو باز کرد، توش 16 فقره چک پول 50000 تومانی بود و داخل پاکت نوشته بود: "این را من نداده ام، این را خدا به تو، خانواده ات و جعبه شکلاتیت هدیه داده است." شمارش رو از دفترچه پیدا کردم، بهش زنگ زدم و دلیل کارش رو پرسیدم. گفت: تو به من ثابت کردی که خدا وجود داره، پشت تلفن گریه می کرد. من همیشه خدا رو تو پول می دیدم اما تو به من نشون دادی که خدا از رگ گردن هم به ما نزدیکتره و همیشه همراه ماست... .

- بزرگترین آرزوی شما چیه؟

آرزوی قلبی من اینه که همه مردم شاد باشن و دستشون جلوی نامرد دراز نشه. دلم می خواد همه باهم مهربون باشن. همدیگر رو خواهر و برادر هم بدونن. همون طور که من وقتی خانمی سوار تاکسیم میشه اون رو خواهر خودم میدونم و از حقش دفاع می کنم و همونطور که آقایون رو برادر خودم میدونم و باید همیشه یار ویاورش باشم بهش کمک کنم. دلم می خواد همه همین حس رو نسبت به هم داشته باشن. اما بزرگترین آرزوم اینه که یه روز بتونم در سر تاسر تهران شعبه های تاکسی شکلاتی رو راه اندازی کنم. تاجایی که هیچکس دلش نخواد با ماشین شخصیش بیاد بیرون. مطمئن باشید یک روز این کار رو می کنم. چون بهش باور دارم و معتقدم انسان ها با باورهاشون زندگی می کنن.

- چندتا از جمله هایی که مسافراتون نوشتن و روی شما تأثیر گذاشته.

بزرگترین اقیانوس آرام است، آرام باش تا به بزرگی برسی.

- سخن آخر.

رحمت خداوند برای همه بندگان از آسمان می بارد، مشکل نگرفتن این رحمت، از خداوند نیست، از ماست که کاسه هایمان را برعکس گرفتیم! و همون طور که کوروش کبیر میگه:" بارا

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25


غروب آخرین روز جنگ
یک شنبه 30 بهمن 1390 ساعت 10:28 | بازدید : 566 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

ورق زدن آلبوم عکس همیشه برای من جذاب بوده ، اگه عکسها مثلامتعلق به 26 الی 27 سال پیش باشه که روی هر عکس حداقل 15 دقیقه زوم میکنم و خاطرات اون روزا را توی ذهنم  مرور می کنم . همه اتفاقاتی که در حواشی گرفتن اون عکس افتاده مثل یک فیلم پر سرعت از جلوی چشمام عبور می کنه .

این عکس مربوط به سال 1367 است ، درواقع غروب آخرین روز جنگ ، فردای اون روز نیروهای UN توی مناطق جنگی مستقر شدند . وآتش بس که منتهی به پایان جنگ شده به مرحله اجرا گذاشته شد.

فرمانده دلها کاظم هم توی عکس کنار من وایساده . همین روز با کاظم به منطقه پاسگاه زید رفتیم و کاظم با تفنگ 106 آخرین گلوله جنگ را به یاد همه اونایکه در کنار مابه زمین افتادند شلیک کرد ، بعد از جنگ خاطرات کاظم در قالب کتابی به نام آخرین شلیک منتشر شد که به همین موضوع اشاره داشت .

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22


شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 9:36 | بازدید : 605 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست .

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 14:31 | بازدید : 583 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

اگر کسی به تو لبخند نمی زند ، علت را در لبان بسته خود جستجو کن

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


بهترین جدایی
دو شنبه 26 دی 1390 ساعت 9:18 | بازدید : 583 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )


ساعت چهار صبح از رختخواب جدا شدم ، هوای سوزناک سحرگاهی نوید گرمایی را می داد  که زمستان سخت را به آسانی سوق می داد . دلم گواهی می داد که تاچند دقیقه دیگر شاهد افتخاری بی نظیر برای ایران باشم . وقتی مجری برنامه Goldan globe نام اصغر فرهادی و فیلم جدایی نادر از سیمین را اعلام کرد باتمام توان فریاد زدم ، طوری که همسر و بچه هایم سراسیمه از خواب پریدن ، البته وقتی شاهد این افتخار بزرگ شدند نه تنها من را سرزنش نکردند بلکه یه طورایی از من سپاسگذاری کردنند . آقای فرهادی به خاطر اینکه صبح ما ایرانیان را زیبا کردی از تو و از اندیشه ناب تو به اندازی تمام ایران سپاسگذاریم .

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


ره آورد بستان
یک شنبه 25 دی 1390 ساعت 9:11 | بازدید : 595 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

اولین بارم که  به جبهه اعزام می شدم ، توی پایگاه شهید رجایی اهواز ما رو تجهیز کردنند ، 15 سال بیشتر نداشتم ، تمام لباسهای خاکی که تنم می کردم سه و چهار سایز از من بزرگتر بود ، یک جفت پوتین کشاد بی کفیت ترکی به من دادند . از ترس اینکه مبادا پی به سن و سالم ببرند زیاد وسواس برای انتخاب سایز مناسب پوتین به کار نبردم . وارد بستان شدیم ، شهر تازه آزاد شده بود ، هراز گاهی صدای غرش توپ آرامش شهر را به هم می ریخت ، هول ولای انفجار های پی در پی و سنگینی و گشادی پوتین مانع چاپکی من می شد . اون موقع فکر می کردم که هر نیروی توی جبهه هست تحت فرماندهی واحد انجام وظیفه می کنند سراسیمه خودم را به یک مقر ارتش رساندم ، جوان دوست داشتنی جلوی چشمانم ظاهر شد ، سه تا ستاره روی دوشش حکایت از فرماندهی اون  داشت ، با اعتراض شدید  رو به او کردم گفتم : آخه این چه پوتینی که به من دادید ، اصلا نمی تونم با اون راه برم چه رسه به اینکه دنبال عراقی  بدوم ، لبخند شیرنی زد و گفت : از کجا اعزام شدی ، من که هنوز حال و روزم از انفجارهای مهیب چند دقیقه قبل که برای اولین بار شاهد اون بودم خوب نشده بود ، با لحن تندی کفتم چه فرق داره اصلاً من از ایران اعزام شدم . یه نگاهی به قد و قواری من انداخت گفت دوست عزیز اولاً اینجا که اومدی مربوط به ارتش ، شما باید برید یگان خودتون ، دوماً تو سن سالت برای پوشیدن پوتین زود ، بعد دیگه معطل نکرد و پوتین های خودشو از پاش درآورد و به من گفت ببوش  تاف آمریکایی قدرت مانورتو بالا می بره .

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22


مردهای روزگار ما
چهار شنبه 25 آبان 1390 ساعت 11:37 | بازدید : 656 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 

 

روزی که طبل جنگ به صدا در بیاد ، مرد ها از نامردها مشخص می شه

اینا مردهای اون روزا هستن ، اونا نه تنها  از ترس جونشون به پستوها ایکه تنختوابهای آنچنانی با خوشخوابهای ماساژ دهنده دارن پناه  نبردن بلکه  جونشون کف دستشون گرفتن و شب ها رو روی سنگ و زمین سفت خوابیدن تا نشون بدن مرد هستن .

این روزا تو بوق و کرنا کردن که می خواد جنگ بشه ، آیا بازم از این مردا پیدا می شه ؟

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


ترافیک
یک شنبه 8 آبان 1390 ساعت 12:26 | بازدید : 669 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

دیگه نمی شه اسمشو ترافیک  گذاشت ،  امروز صبح یک ساعت اتومبیلم توی مسیر حتی یک متر تکون نخورد . همه اتومبیلها مثل من تک سرنشین و در مواردی نادر دو سرنشینه بود .رحم مروتم که قربونش برم مثقالی ازش نموده . خدا نکنه یه مریض بد حال توی یکی از ماشینها منتظر رسیدن به بیمارستان باشه ، باید رانند عزیز مسیرشو به سمت گورستون تغییر بده . نمی دونم چرا همه طرح ها رنگارنگی که برای کاهش ترافیک توی ادوار مختلف مطرح شده و خیلی از اونا اجرایی شده نتونسته  یه مقدار از مشگل ترافیک رو حل کنه ؟ توی این گیر ودار گفتم بهتر نیست من یه خورده مخ مو به کار بندازم و یه طرحی بدم ؟ آخه این همه مهندس ترافیک ، دکترای شهر سازی و کلی کارشناس زورشون به اژدهای هزار سر ترافیک نرسیده . بهتر من یه حرفی بزنم که همه بدونن من بلدم . آخه  من یه خورده هور هوری مذهبم ، اگه نمی دونید هور هوری مذهب چیه متونید کتاب غرب زدگی جلال رو بخونید اینطوری از ورشکسته شدن صنعت چاپ کتاب جلوگیری میشه و یه مقدار به فرهنگ کشور کمک میشه . البته شما میتونید حدس بزنید چرا همه اون طرحها با شکست مواجه شده . من یواشکی میگم بخاطر اینکه طراح همه اونا از مخ آدامی مثل من تراوش شده . ولی خدا وکیلی من می خوام  یه طرح توپ توپ به قول گفتنی تو حد تیم ملی بدم ، اگه خوب بود نوش جون مسئولین محترم . دعا اون به مسئولین عزیز بکنید . اگه خدای ناکرده مثل همه اون طرحهای چپ و راست موق نبود همه ناسزاشو به من بدین .

به نظر شما اگه دولت محترم همه وزارت خونه ها ، ادارات ، موسسات ، شرکتها دولتی و فراتراز اون شرکتهای نیمه دولتی و خصوصی که تعداد قابل توجهی پرسنل  دارن رو ملزم کنه که سرویس رفت آمد برای کارمنداشون راه بندازه چه مقدار از ماشینهای تک سرنشین به پارکینگ منازل میره ؟

اگه ادارات و موسسات یه مقدار توی هزینه ها متفرقه مثل سفر به فلان کشور به بهانه فلان پروژه صرفه جویی کنن و در عوض یه مقدار هزینه کنن تا کارمندا شون که سرمایه های انسانی اونا  هستند صبح زود بدون اعصاب خوردی سر کارشون حاضر بشن راندمان کارشون چقدر بالا میره و توی سود وزیان اون اداره چقدر تاثیر داره  ؟

اگه کارمندای عزیز حاضر بشن مبلغ ایاب وذهابی که توی فیش حقوقشون نما نما می کنه دیگه نبینن ، حتی  یه مقدار پول از خودشون به ادارهاشون بپردازن چقدر توی هزینه های ماهیانشون صرفه جویی میشه ؟

به نظر شما اگه این طرح توی کلان شهر تهران اجرا بشه چند درصد از ترافیک تهران کم میشه ؟

چه مقدار توی هزینه وقت صرفه جویی میشه ؟

چه مقدار توی مصرف سوخت صرفه جویی میشه ؟

چه قدر آلودگی کاهش پیدا می کنه ؟

چه مقدار توی هزینه خانوار صرفه جوی میشه ؟

چه مقدار هزینه روانی و خستگی های ناشی از ترافیک کاهش پیدا میکنه ؟

چه مقدار زود خوردهای بیهوده که بعضی اوقات منجر به حواداث تلخی می شه کاهش پیدا میکنه ؟

دست آخر میخوام التماستون کنم تو رو خدا به این طرح آبکی من نخندین ؟ آخه من دیدم بازار طرح آبکی زیاده گفتم من یه طرحی بدم شاید توی رزومه کاریم یه روزی دردم  بخوره .

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


خاطره ای از استاد
چهار شنبه 27 مهر 1390 ساعت 13:51 | بازدید : 587 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله ‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟

از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

چه شرطی؟

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

***

استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:

به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!

__._,_.___

 

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


قانون واقعی کدومه
شنبه 16 مهر 1390 ساعت 9:29 | بازدید : 661 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

اگه صبح  به امید یه لقمه نون حلال بخوای اتومبیل رو از پارکینگ بیرون بیاری ببینی ، یکی از همسایه های محترم ، اتومبیل مهمونه شو جلوی اتومبیلت زده چه حالی بهت دست میده .

اگه توی ترافیک صبحگاهی  خیلی متمدنانه و قانونمند هنگام عبور از  یک معبر تنگ ، 35دقیقه  با ماشین پراید که حالا تازه از پرداخت اقساطش راحت شدی پشت سر ماشین جلویی میلیمتری حرکت کنی اون وقت ماشین های آنچنانی را ببینی که فقط با یه مقدار عبور خلاف خیلی سریع از تو سبقت می گیرن وبعد با یه لبخند معنی دار تو رو ریشخند میکنن چه حالی بهت دست میده .

اگه یه شب خسته فارغ از فعالیتهای و اتفاقات روزانه یه تلفن از صاحب خونه محترم داشته باشی ، که تو رو دعوت به واریزی مبلغ قابل توجهی به حسابش می کنه و گر نه حکم تخلیه رو خیلی زود برات پست میکنه بعد ببینی که نصف عمر کاری تو توی یه اداره سالم و پاک کار کردی  ، و حالا بعد از گذشت این همه سال نه تنها یه چهار دیواری حتی کوچک از خودت نداری  بلکه توان اجاره کردن همون خونه هم داره یواش یواش از دوربرت رخت بر میبنده و بعد یه سری از آدمارو میبینی که توی شرایط کاری تو فقط بعضی اوقات به ندای وجدانشو گوش ندادن ،  با خونه های آنچنانی یه زندگی راحتو برای زن و بچه  عزیزشون درست کردن چه حالی بهت دست می ده .

وقتی به سوپری سرکوچه میری با هزار رودربایستی و آبروداری به فروشنده عزیز میگی که فقط برای خرید چند عدد تخم مرغ 300 تومانی مراجعه کردی بعد یه آقای شیک پوش  رو می بینی که سروضع ظاهریش به اندازه دو ماه حقوق تو می ارزه . صندوق ماشین 100 میلیونیشو بالا میزنه و تا جا داره خرت وپرت توش جا میده چه حالی بهت دست میده .

وقتی که به طور اتفاقی  بایکی از اون آدمای قانون شکن پول دار خوشبخت ، خوش تیپ ، خوش ماشین ، خوش خونه ، خوش گذرون همکلام میشی راز موفقیتشو ازش می پرسی . یه نگاه متعجبانه بهت می کنه و بعد جواب میده ، البته که با همراه شدن قوانین نانوشته  جاری به اینجا رسیدم . اون موقع  تازه ازخودت می پرسی قانون واقعی کدومه ؟ 

 

 

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


خیلی وقتا
چهار شنبه 13 مهر 1390 ساعت 11:46 | بازدید : 695 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

خیلی وقتا ، می خوایم کاری رو انجام بدیم ولی نمی شه . خیلی وقتا اصلاً دوست نداریم کار بخصوصی را انجام بدیم و هزار جور راه فرار طراحی می کنیم که اون کارو انجام ندیم ، ولی شرایط یه طوری دست بدست هم می دن که اون کار توسط ما انجام بشه .

خیلی روزا اصلاً حوصله نداریم ولی همون روز حجم عظیمی از کارهای  رنگا رنگ به سمتمون هجوم می یاره خیلی وقتا آنقدر حوصله و انرژی داریم که می خوایم تمام دنیا را فتح کنیم ، ولی اون وقتا اصلاً کاری برای انجام شدن وجود نداره .

خیلی وقتا دوست داریم هر چه زودتر دنیا را ترک کنیم ، ولی بهانه ای برای مرگ وجود نداره ، خیلی وقتا ً دوست  داریم تا انتها دنیا  با زندگی رفاقت کنیم ، ولی اتفاقاً جناب ملک الموت برامون یه بیلط مستقیم می گیره و اون سفارشی به در خونمون پست می کنه .

میشه خیلی وقتا اون چیزی رو که دوست داریم انجام بدیم و چیزی را که میل داریم اتفاق بیوفته . میشه خیلی وقتا اون چیزی رو که ازش بیزاریم هرگز اتفاق نیوفته ؟

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22


حلقه های انفصال
شنبه 9 مهر 1390 ساعت 16:38 | بازدید : 693 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

در باب آداب و فرهنگ معاشرت ایرانی جماعت، دید و بازدیدها و احوالپرسی ها و رفت و آمدها جایگاهی دیرینه و ریشه دار می باشند. از شب نشینی ها گرفته تا بازدید از حج برگشته ها و انواع سفرها و تولد اولاد و هزار و یک موضوع دیگر، بهانه ای می باشند تا خانواده های پر از مهر و محبت ایرانی دور هم جمع شوند و بگویند و بخندد و از دنیای زیبایی که خالق هستی به آنها ارزانی داشته لذت ببرند. بزرگان ما بخوبی به یاد دارند از شب نشینی هایی فانوس بدست و با اکوی زوزه های گرگ هایی گرسنه که حتی ارتفاع بلند و چندین متری دیوارهای برفی و یخی که معابر را قرق خود کرده بود نیز نتوانستند سد معبری جهت عبور گرم آنان از دل تاریخ گردند.

روستاهای ما که جولانگاهی از همدلی و صفا و صمیمیتی روز افزون و نشات گرفته از این دید و بازدیدها و احوالپرسی ها می باشند کماکان دارای نموداری صعودی بوده و نمونه خوبی از نمایش خانواده ای واحد به وسعت یک محدوده جغرافیایی خاص می باشند.

کم کم با افزایش نسل بشر و افزایش دلمشغولی ها و انواع و اقسام گرفتاری ها و با ورود آرام و نرم نرمک انواع متنوع تکنولوژی ها مخصوصاً اختراع آقای گراهام بل و افزایش بسیار سریع و غیر قابل پیش بینی علوم مختلف و افزایش راحتی بیشتر، کاهش سراغ هم رفتن و احوالی از هم گرفتن و دید و بازدیدها و تزریق تنبلی جزء اولین دستاوردهای این پیشرفت های بسیار لوکس و زیبا بود.

ایرانی که برای دیدن و احوالپرسی پدر و مادر خود حاضر بود با اسب و شتر و قاطر و انواع و اقسام راهزنان و سر گردنه بگیرها و جاده های آنچنانی، فرسنگ ها راه را با مشقت فراوان طی نماید تا بر دستانشان بوسه ای زند و مجدداً همین مسیر پر فراز و نشیب را برای رسیدن به خانه و کاشانه خود برگردد، با آمدن اختراع آقای گراهام بل و با یک درجه تنزل، دیدارهای فیزیکی خود را متاسفانه به حضورهایی شنیداری تبدیل نمود. که محرومیت از مصافحه و دیدن پدر و مادری که نگاه کردن به چهره آنها دارای ثواب می باشد را در پی داشت.

و اسب وحشی بظاهر پیشرفت های فن آوری های جدید، بی مهابا و به تاخت در حال حرکت به سوی آینده ای جدید بود همراه با لگدکوب و حذف کردن بسیاری از سنن و آداب و رسوم گذشته.

با به میدان آمدن وسایل ارتباط جمعی جدید، حریفی بی رقیب بنام تلفن همراه، بد جوری ترکتازی می نماید. اگر تا دیروز توسط تلفن موفق به شنیدن صدای دلبندان خود می شدیم، اینک و با چندین درجه تنزل، و با ارسال پیامک حتی موفق به شنیدن صدای ایشان نیز نمی گردیم.

آیا اینچنین احوالپرسی و سراغی از هم گرفتن با فرهنگ و مذهب ما سنخیتی دارد؟

آیا سرعتی سرسام آور در تولید و راه اندازی وسایل ارتباط جمعی اینچنینی تعریفی از پیشرفت می باشد؟

آیا ما در حال کم کردن فاصله هایم یا زیاد کردن آنها ؟

آیا ...

عباس  

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


سفیر
چهار شنبه 6 مهر 1390 ساعت 14:22 | بازدید : 968 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

روز كه گذشت سالروز شكستن محاصر آبادان بود . هر چه سعي كردم كه خيلي جدي مطلبي در اين مورد پست كنم ، قلمم ياري نكرد ، بي خيالش شدم ، توي مسير برگشت به خانه قسمتي از ذهنم معطوف به رانندگي و ترافيك عصرگاهي بود و قسمتي ديگر كلاً درگير آبادان بود . آخر از وقتي كه جنگ شروع شد ، خواسته و ناخواسته ما درگير مسائل جنگ شديم يكي از مهمترين آنها به واسطه نزديكي محل زندگي مان  با خوزستان آمدن برو بچه هاي خوزستان به زادگاه مان  بود . توي اين گيرو دار نقش بچه هاي آبادان از همه پر رنگ تر بود . اين بود كه ما با آنها دم خور شديم . حالا بماند كه پدر بزرگ مان  كارمند پالايشگاه آبادان بود و به واسطه چند سال زندگي مادرمان توي آبادان خود مان را زوركي به آبادانيها چسبونده بوديم . البته كه تيم مورد علاقم صنعت نفت آبادانه ، اصلاً ولش كن ، خيلي حاشيه رفتم ، بابا من عاشق آبادانم ، آباداني نيستم ، ولي اگه نگاههاي معني دار خانواده نباشه ، هر سال تعطيلات نوروز ميروم جنوب غربي ترن نقطه ايران ،همانجا كه بهمنشير داره و توي آن يك عالمه كوسه هست كه وقتي سرهاشون را از آب بيرون مي آورند  ، يك عينك ريبن به چشماشون زدن كه موج شناورها  آنها را اذيت نكنه . همانجا كه به تازگي يك سفير فرستادن سرزمين ژرمنها تا با رئيس باشگاه بايرمونخ وارد مذاكره بشود . جهت آموزش و ياد دادن فوتبال ناب آباداني كه حالا ديگر توي برزيل اين سبك فوتبال جا افتاده است . از خبرهاي واصله معلوم شده كه بايرمونيخ قرار است با تمام ستاره هايش وقتي هوا يك خورده ديگر خنك شد . جهت آموزش و يك اردوي يك ماهه وارد فرودگاه آبادان بشود . ماموريت بعدي كا حميد تاسيس انجمن لاف زنهاي آباداني مقيم آلمان است . كه اين مهم نيز با موفقيت انجام شد.  سفير لاف زنمان  رفته تا ژرمنهاي نژاد پرست را  كه حالا دوباره صليب شكسته را پيشوني خودشان قراردادنند و دوباره مي خواهند دنيا رو فتح كنند غافل گير كند . به گمانم همين امروز از آلمان برگشته ، اگه همين حالا فركانس تلويزيون را عوض كني و آن را روي شبكه زد دي - اف آلمان تنظيم كني متوجه ميشوي كه ژرمن هاي مو طلايي آديداس ها را از پاهايشان درآوردن و به جاي آن  دمپايي آبري انگشتي به پا كردن . و جلوي رايزن فرهنگي آبادان صف كشيدن تا از ثبت نام عينك ريبن جا نمانند . حالا حسابش را  بكنيد ميليونها يورو به واسطه صادرات عينك ريبن و فروش شعبه هاي سمبوسه و فلافل راهي بانكهاي آبادان مي شود و اقتصاد شكوفاي آن خطه شكوفاتر مي شود . اينجوري ديگر نماينده شهر توي مجلس خودش را به زحمت نمي اندازد و هي دم به دقيقه  حنجره اش را  پاره نمي كند كه  بابا جنگ شهر را ويران كرده يك خورده  بودجه بيشتري براي باز سازي بدهين . اصلاً بعد از اينكه يك مقدار از آن پول ها را خرج ساختن يك تسويه خانه مدرن كردن تا كل آب بهمنشير قابل آشاميدن باشد و از شر اين آب كه توي تابستان حال آدم را به هم ميزند خلاص بشوند. و مشكل صادرات آب به كشور دوست و برادر كويت حل شود ،  مابقي را حواله ميكند بانك هاي تهران تا خرج ساخت اتوبانهاي دوطبقه بشود . بابا ايول حميد عجب سفيري بودي . با يك تير هزار نشانه را زدي كه من فقط چند تاي آنها را به خاطر اينكه ريا نشود گفتم .

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


روزای دیگه
چهار شنبه 30 شهريور 1390 ساعت 17:29 | بازدید : 739 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

گاهي اوقات فكرمي كني توي لوكيشني كه قرار داري بدترين حالت ممكنه و از اين بدتر نميشه . مثلاً وقتي كه مدت دو سال اجباري ( سربازي ) را طي ميكني ، هر شب يواشكي به دور از چشم همقطارات روي ديوار آسايشگاه چوب خط مي كشي و حواست شش دونگ به تقويمه ، همش خدا خدا ميكني تا اين دو سال لعنتي هر چه زودتر تموم بشه ، وقتي كه چند سالي از آن روزاي سخت ميگذره دلت واسه اون روزا  تنگ ميشه و هي دنبال رفقاي سربازيت ميگردي . يا وقتي كه توي گوشه يه اتاق  نه متري با  چندتاي ديگه درس ميخوني اولش احساس خوبي داري ولي اون سال آخر هي خداي خدا ميكني كه زودتر درسارو پاس كني و از گوشه خوابگاه نجات پيدا كني . ولي بعد از اينكه از دانشگاه بيرون اومدي  تازه  مشكلاتت هزار برابر ميشه . دلت براي گوشه دنج خوابگاه تنگ ميشه . و هر وقت خونه واده محترم صداي اعتراضشون دراومد ، كه بابا توي خونه پوسيديم  اونا رو سوار ميكني يك راست ميري دور و بر  دانشگاه ، هي با حسرت و دلتنگي به ساخته موناي  خوابگاه نگاه ميكني . و يا خيلي چيزاي ديگه ، راستي چرا خيلي دوره ها چند سال بعد از تموم شدنشون شيرين و زيبا ميشن ؟ چرا ما همون لحظه حتي توي سخت ترين حالت شاد نيستم و اين شادي را به چند ساله ديگه موكول ميكنيم ؟

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


امپراطوري من
سه شنبه 29 شهريور 1390 ساعت 8:34 | بازدید : 895 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

اصلاً نمي خواستم مطلبي  پست كنم . يك مدت بود كه نمي توانستم عكسي را در وبلاگ آپلود كنم . امروز صبح بعد از مدتها آزمايش كردم و اين عكس را كه فكر كنم ديوان مدائن و يا طاق كسري است . به طور تصادفي انتخاب كردم . بعد نظرم را جلب كرد . گفتم چيزي جهت شرح عكس فوق بنويسم . اطلاعاتم در مورد آن محدود بود . در حد اينكه مدائن پايتخت امپراطوري ساسانيان بوده ،ساسانيان به نيمي از دنياي آن روز حكومت مي كردند . اينكه طاق كسري يكي از كاخهاي شاهان ساساني بوده . اينكه در حال حاضر اين عمارت در محدوده جغرافيايي كشور عراق امروزي است كه زماني بخشي از ايران بوده . اينكه فرش بهارستان كه جناب عمر آن را تكه تكه كرده و هر تكه اي را به مجاهدي داده در تالار اين قصر بوده . اينكه خيلي از جنگهاي ايران با امپراطوري رم در چند كليومتري اين كاخ بوده ، اينكه حادثه تاريخي كربلا همين نزديكها بوده .اينكه اين كاخ بعد از فتح ايران بدست مسلمانان ضرب المثل بيان عبرت مي شود . و راستش رابخواهيد همين اينكه آخر قدري حواسم را معطوف كرد . نگاهم را عميق تر كردم . از ابزارهاي لازم جهت بهتر ديدن عكس فوق استفاده كردم . با خود تصور كردم دوران شكوه و جلال اين عمارت را زماني كه شاهنشاه بزرگ ايراني با ريشهاي فرفري وبه روي تختي كه شكوه جلال آن هر بازديد كننده اي را تا مدتها انگشت به دهان ميكرد . خسرو پرويز را كه خوابهاي فراواني  براي شيرين ديده بود . و باز خسرو پرويز را كه با غرور فراوان و با تحقيري مثال زدني سفير عرب زبان امپراطوري نو پاي اسلام را راند .ازآن همه شكوه جلال چيزي به جزء ويراني باقي نماده است . راستي خانه اي كه ما براي تهيه آن دست به هر كاري مي زنيم به نيمي از يكي از اطاقهاي اين تالار مي شود . محدوده قلمرور امپراطوري ما چه اندازه است ؟ آيا نيمي از دنيا امروز را در بر مي گيرد؟

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


اگه روزی .....
چهار شنبه 23 شهريور 1390 ساعت 9:13 | بازدید : 620 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

اگه روزي احساس كردي، دنيا روي سرت خراب شده و يا دنيا با تمام جنگولك بازيش  به انتها رسيده ، هيچ چيز سرجاش نيست ، پول نداري ، قرارداد اجاره منزل تموم شده ، يه پول گنده بايد تهيه كني تا صاحبخانه محترم كه آدم بسيار نازنيني دست از سرت ، كه حالاديگه تك تك ، تار مويي توش پيدا ميشه برداره ، اقساط چندين بانك كه با يك  مقدار كلاه برداري يك مقدار التماس اخذ كردي عقب افتاده ، تماسهاي تلفني ضامنهاي بخت برگشته  كه با كنايه هاي نيش دارشون امان از ايمونت برده   و هزار و يك جور فيش آب و برق و تلفن از نوع ثابت و همراش به اضافه صورتحساب هفت رقمي گاز ، كه حالا ديگه به تو فرمان ميده كه شب هاي زمستون بايد مثل بيد بلرزي و حتي يك ساعت شومينه را روشن نكني ، روي پيشخون بانكها معطل چند عدد چك پول پنجاه هزار تومني است ، كه حالا حكم هزار تومني سالهاي نه چندان دور را داره . با اينكه دولت محترم لطف كرده و يارانه نقدي رو به حسابهاي خالي از صفر ريخته . ولي قبل از اينكه صرف پرداخت اينگونه هزينه ها بشه جهت خريد چند كليو گوشت يخ زده برزيلي شده تا سفره هاي شام يه خورده رنگي كنه . اگه اعضاي متحرم خونه و سپه سالار عزيز آشپزخونه هر شب روي اعصابت تمرين نظام جمع كردن اون موقع است كه بايد  به سومالي فكر كني ، نه به گرسنه هاش ، بلكه به دزدان درياييش كه چندين ماه تو را در بدترين دخمه هاي هتل گونه اش زنداني كردنند .  

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


رفتارهاي شرم
سه شنبه 22 شهريور 1390 ساعت 16:22 | بازدید : 829 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

تا حالا براتون اتفاق افتاده يه كاري كنين بعد از مدتي از كرده خودتون پشيمون بشين و از ته دل آرزو ميكردين كه اي كاش اون روز اين كارو نمي كردين  و يا اين حرفو نمي زدين . آدما ايي مثل من گاهي اوقات رفتارهايي از خودشون بروز ميدن كه اگه خداي ناكرده ، روم به ديوار ، گوش شيطون كر چششاش كور ، بعد از هزاران سال يه مقدار عقلشون رشد كرد ، از كردار شون شرمنده مي شن و توي خلوت خودشون وقتي بهش فكر مي كنن سرشون پايين مي ندازن ، راستي اگه يه روزي ما به خاطر رفتارهاي ناهنجارمون بخوايم سرمونو توي شكم مون كنيم ، روزي چند هزار بار بايد اين كارو تكرار كنيم ؟

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


انسانها نمرده اند
سه شنبه 23 فروردين 1390 ساعت 10:5 | بازدید : 838 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

لطافت هواي فروردين وادارم كرد ، به ياد روزگاران جواني ، البته  روزگاران جوانتر از امروز  ، خود را به دامن طبيعت برسانم ، همراه پسران و همسفرم هميشگيم راهي جنگل هاي شيان شدیم ، ماشين را پارك كرده به سمت ارتفاعات جنگل به راه افتاديم  ، نم نم باران شروع به باريدن كرد ، مسير حركت تا قله تبه شيان بسار سحر انگيز و دلربا شده بود ، صداي پرندگان همراه صداي پيچيدن باد در لابه لاي درختان ، با باريدن نم نم باران طراوت و تازه گي بهار را چندين برابر كرده بود . پسران سرمست از بازيگوشي هاي كودكانه پيشاپيش ما با  لجبازيهاي گاه به گاه و قهرهاي و آشتي هاي زود به زود ، خاطرات  روزهاي بچگيمون را زنده ميكرد. شدت باران هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشد . چتري را كه  طبق عادت هميشگي همراه داشتم باز كرده و سكان هدايت آن را به سپه سالار سپردم ،  پسران را  وادار به تمكين و دعوت به آمدن به زير چتر خانواده كردم . حالا ديگر شدت باران به حدي شده بود كه در كمتر از يك دقيقه كاملاً خيس شده بودم . دوست نداشتم كه برگردم . زندگي و كار در شهر پر از دردسري مثل تهران كمتر همچين فرصتي فراهم مي کرد كه قدري به فكر حال هواي خودم باشم .  پس ادامه دادم ، خيالم از طرف بچه ها راحت بود كه زير چتر خانواده آسيبي نمي بينند ، بچه كه بودم تشويقم مي كردند كه زير باران بهار راه بروم ، به اصطلاع مي گفتند كه باران بهار آدم را جوان ميكند . مثل اينكه راست مي گفتند . اخه چنان چابك زير سيلي از باران به طرف بالاي تپه پيش ميرفتم كه آنگاري چهارده و پانزده ساله هستم . آن بالا كه رسيدم شدت باران چند برابر شد . جماعتي كه زير اندازهاي خود را پهن كرده بودنند  . همگي بساط شان را جمع كرده راهي پايين جنگل شدند. ما هم بعد از گشتي مختصر راه برگشت را پيش گرفتيم . اتومبيلي جلوي پايم ايستاد ، سپاسگزاري كرده و گفتم ميخواهم پياده زير باران قدم زنان بروم ، شك نداشتم زير لب ديوانه خطابم كرد . دومين اتومبيل ، سومين ، و همينطور هر اتومبيلي كه از كنارمان رد ميشد ما را دعوت به سوار شدن ميكرد و ما همچنان با سپاسي امتناع ميكرديم . به ياد شب هايي مي افتادم كه به دليل شرايط كاري مجبور بودم دير وقت به منزل برگردم و گاهاً پيش مي آمد كه وقت هاي زيادي را منتظر ماشين كنار خيابان  و بزرگراه  مي ایستادم ، با چشماني ملتمس به رانندگان خيره ميشدم و با زبان بي زباني التماسشان مي كردم كه تا مسيري ، راه من را كوتاه كنند. ولي  دريغ ....! در نهايت غرغركنان  پياده به راه مي افتادم ، با تاسف كه چرا اينقدر با هم نامهربان شده ايم ، چرا انسانها گم شده اند ، چرا گورستان انسانيت پر از گورهاي بي نام نشان شده . در همين افكار بودم كه به اتومبيلم رسيدم ، حالا شك نداشتم هنوز انسانها نمرده اند . هنوز مهرباني در لابه لاي زندگي پر از زرق و برق امروز مي جنبد و گاه به گاهي خود نمايي مي كند . هنوز گورستان انسانيت براي پر شدن زمان زيادي را طلب مي كند .

 

داريوش 

 

 

 

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19


آخرین روز
دو شنبه 1 فروردين 1390 ساعت 1:14 | بازدید : 877 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 آخرین لحظات دهه هشتاد  است . تازه به یادم افتاد که به رسم مطبوعات نویسان یک مطلبی به عنوان حسن ختام سال 1389 و یا به عبارتی دهه هشتاد شمسی بنویسم ، گرچه بضاعت ما در حد سال نامه و یا ویژه نامه نوروزی روزنامه ها و مجلات نیست ولی بهتر دانستم  که در این لحظات که همه پای سفره تکراری هفت سین نشستن و زیر لب و یا توی ذهن و افکارشان آرزوهای زیادی برای سال آینده  طلب می کنند . یه چیزی بنویسم . البته این موضوع اعتراض سپه سالار آشبزخانه را در بر دارد و من هم ادای آدم هایی که عاشق کارشان هستند را در می اورم . گرچه همه ساله از اوایل اسفند حال هوایم  عوض میشود و  وارد فصل زیبای و دوست داشتنی که آن را بهتر از همه فصل ها دوست دارم نزدیک میشوم . باید اعتراف کنم که دوست دارم همه روزهای سال بهار باشد . اصلا باید بگویم  اول بهار بعد هم بهار اگر فرصتی باقی ماند تابستان ولی پاییز اصلاً نه و شاید یک مقداری از روی ناچاری زمستان . باید امیدوار بود که به زودی روان شناسی فصل ها مثل روان شناسی رنگ ها انواع اقسام طلع بینی های چینی و هندی و .....هم باب شود شاید روحیات بند برای خوانندگان عزیز بهتر روشن بشه .که مثلاً ایشان یعنی خود بنده به واسطه اینکه عاشق اعتدال بهاری است پس انسان معتدلی است . ویا چون ازپاییز بی زار است پس از خواب و یا این جور چیزها بی زار است و سردی زمستان نشان دهنده این است که سردی روابط  به روی شخصیت ایشان تاثیر منفی می گذارد .امیدوارم که هر چه سریعتر این قسم روان شناسی هم بابت شود و یا اگر هست ما را در جریان آن قرار دهند . د ر هر حال امیدوارم که دهه نود  ده سال شادی ، آگاهی  و تعالی برای همه انسان های ساکن در کره خاکی زمین باشد . تاسال هزار و سیصد و نود بدرود .

داریوش

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19


آخرین ستاره
سه شنبه 11 اسفند 1389 ساعت 8:0 | بازدید : 829 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

پنج سال پنج سال پنج سال پنج سال پنج سال پنج سال پنج سال پنج سال پنج سال پنج سال پنج سال پنج سال پنج سال

مدت زمان آشنایی کاظم فرامرزی تا لحظه شهادت سید سعید حسینی در بیست و یک سالگی اش بود. پنج سال دوستی با فراز و فرودهایی فراوان. ارتباطی پاک و رابطه ای دوستانه و یا بعبارتی مرید و مراد، عاشق و معشوق و بسیار کمرنگ می توان گفت رابطه فرمانده و رزمنده. پیدا کردن یک عنوان برای نامیدن این ارتباط عاطفی اندکی سخت می باشد.

از آنجا که دلدادگی عجیب و پیچیده اینچنینی بر نویسنده نیز مکتوم می باشد، قلم لنگ می زند و کمی جا می ماند.

آشنایی و ارتباط کاظم با خلقیات و رفتار و روحیات تعداد زیادی رزمنده و شهید در کوره معنوی هشت سال دفاع مقدس، از او فردی دارای تجارب فراوان ساخته بود. علاقه و عطش فراوان فرمانده به این نوجوان شکارچی تانک، شعله ای بود که خرمن در مسیر باد کاظم را به آتشفشانی جاری تبدیل نموده بود. کاظم گه گاه تاب و تحمل را از دست می داد و نسبت به سعید شدیداً ابراز محبت و علاقه می نمود و عنان کتمان را در قالب بیان پاکترین جملات، از دست می داد. واکنش سعید با روحی بلند و آسمانی و متمسک به روح جدش حسین بن علیع، در عین حفظ ادب و احترام و نزاکت، سکوت بود و به آرامی و نرمی و بسیار عادی و روان همچون آب گذر و عبور می کرد و برخورد سردی داشت. این سکوت ها و این حجب و حیاها کاظم را به آتش می کشید و روز به روز کاظم را شیفته و دیوانه سعید، این عارف  نماز شب خوان می کرد.

کاظم تمام هم خود را بر کسب فضایل اخلاقی و معنوی از چنین تک ستاره ها و شقایق هایی با عمر کوتاه استوار نموده بود و خود را بعلت عدم استفاده از وجود پاک و نازنین شهدای قبلی بسیار سرزنش و ملامت می نمود. ظاهراً گمشده خود را در قامت رعنای سعید یافته بود و خود را موظف به الگو برداری و استفاده کامل از اخلاقیات این آخرین بازمانده از قافله شهدا، در این شهیدِ روزهای آخر جنگ می دانست. زمانی که سعید در مقر خیبر وصیتنامه شهیدی را خواند که وجود خارجی نداشت، برآیند حرکات و سکنات سعید در حال ارسال یک پیام بود و کاظم که شدیداً در حال رصد روحیات و نور بالا زدن های سعید بود، هشدارهایی روح عریان کاظم را تازیانه باران کرده بود: میخ های ضخیم کوبیده شده، از زمین کنده شده و طناب های قطور نخ نما شده اند و شمارش معکوس عروج آغاز شده است و مدت زمان اندکی برای پایین نگهداشتن این روح آسمانی و جا مانده از قافله ارواح طیبه شهدا باقی مانده است و عنقریب این پرنده سبکبال بر سر سفره جدش خواهد نشست.

سیگنالهای دریافتی در وجود کاظم به یک جمله ختم و ترجمه می شد: سعید بزودی شهید خواهد شد سعید بزودی شهید خواهد شدسعید بزودی شهید خواهد شدسعید بزودی شهید خواهد شدسعید بزودی شهید خواهد شد.

خود خوری های کاظم جنگل روحش را به تلی از خاکستر تبدیل نموده بود و او احساس می کرد دشنه سرخ ثانیه شمار، بی مهابا قلب زمان را شکافته و چقدر سریع به تاخت به پیش می رود. و روح عصیانگرش فریاد می زد: خواهش می کنم

التماس می کنم خواهش می کنم التماس می کنم خواهش می کنم التماس می کنم زمان را متوقف کنید روح من از این اقیانوس پاک و زلال هنوز سیراب نشده است اندکی مهلت دیگر اندکی مهلت دیگر اندکی مهلت دیگر.

سید سعید حسینی، سید و آقایی دلاور از رزم آوران بهشت، سعیدی سعادتمند، با مولایش حسینع حسینی شد.

آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه آه

به یکباره کاظم فولاد مردی که در شهادت برادرش خم به ابرو نیاورده بود، ذوب شد و فرو ریخت، شکسته شد و پیر شد. کسی که تا آن زمان، اشک شمع وجودش را ندیده بودند، خون گریست. از فرمانده وقت تیپ، حسین کلاه کج، دستور آمد که جهت بند زدن تکه پاره های روح مجروح و خسته اش، سریعاً منطقه را ترک نماید.

خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من

کجای رفتارهایم غلط و اشتباه بوده است؟ تمام تئوری های برقراری ارتباط با بچه های رزمنده جواب داده است چرا این تئوری فقط در مورد سعید جواب نداد؟ ( جواب خوبی خوبی است و جواب بدی بدی- از هر دست که بدی از همان دست می گیری- در اپتیک زاویه تابش همیشه با زاویه باز تابش برابر است... ) ساعت ها با خود ستیز می کرد، دعوا می کرد کجای راه بیراهه بوده؟

من که با پیروی از حدیث امام معصوم ع  جلو رفته بودم( هرگاه خواستی بدانی که تا چه اندازه مخاطب به تو علاقمند است ببین تو او را تا چه میزان دوست داری) .

کاظم شب و روز خود را ملامت می کرد که کجای این تئوری راه را اشتباه پیموده است و به خود قول داد من بعد تمام آن تئوری های بی اساس را بدور خواهد ریخت.

مدتی بعد، منوچهر ابراهیمی خود را به کاظم رساند. آقای ابراهیمی ظاهراً  قصد بیان مطلبی را دارید؟ منوچهر که سر خود را پایین انداخته بود و این پا و آن پا می کرد و با انگشتان دستش بازی می کرد و با کلی من و من و با بغضی در گلو تپیده گفت: حامل یک پیام هستم، سعید قبل از شهادتش گفت:  "به کاظم بگو شیفته و عاشقشم "

عباس

 

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


سروش پسر
9 اسفند 1389 ساعت 13:43 | بازدید : 852 | نویسنده : | ( نظرات )

 شايد براي نوشتن سن وسالم كم باشه ، ولي علاقه به نوشتن دارم ، نمي دونم  شايد اين علاقه را پدرم در من ايجاد كرده باشه ، اصلا ً نسبتي با داريوش ندارم ، چي من پسر داريوش هستم ، مي خواهي بگي كه پارتي بازي شده .يك بچه رو ميخوان تويه  آسمان آگاهي به زور اينك پدرش مدير وبلاگه  جا بزنن . پس لو رفت ، باشه اعتراف ميكنم . من سروشم  . فرزند داريوش ، مدير وبلاگ آسمان آگاهي ، آره مي دونم اون بيچاره نه اينك هيچ جا تحويلش نمي گيرند . اومد يك وبلاك مفت و مجاني طراحي كرده و اسم خودشو مدير وبلاگ گذاشته . بابا خدانكنه آدم كمبود پست و مقام و اينجور چيزا داشته باشه ، دست به يه همچين كارايي ميزنه ، بعدش پارتي بازي ميكنه . فكر ميكنه خيلي زرنگه ، ولي جون من اين چيزا  رو بهش نگين ، آخه خيلي زود رنجه ، از اينكه كسي ضعفاشو بهش بگه ، زود جوش مي ياره ، حالا خودتون فكر كنيد بشنو كه پسر جون جونيش گفته ،پدر داريوش كمبود و يا نه عقده پست و مقام ، مديريت ، دستور دادن به اينو اون را داره . و مي خاد  ژست مديرا و رئيسا را دراره كه پارتي بازي مكنن و بچه هاي بي سوادشونو ، توي يك جاي حساس قرار ميدن و بعدش حقوق ميليوني براشون تعريف مكنن . ولي به خدا ما اينجا قرار نيست پولي بگيريم ، البته يه ذره شك كردم ، نكنه پدر يه پولي بابت من ميگريه و صداشو درنمي ياره . حالا اگه اين كارو بكنه نوش جونش . من فقط ميخوام بنويسم . البته نه مثل اين نوشته كه همشو پدر داريوش نوشته . بخدا قول ميدم با همون حال و هواي بچگيم با اون جملات پر از .... بنويسم . شايد يه جورايي بنيان گذار كانون نويسندگان كودك و نوجوان آسمان آگاهي باشم كه از همسن وسالاي خودم تشكيل بشه والبته مثل من يه كسي را توي آسمان آگاهي داشته باشن كه پارتيشون بشه .

نويسنده پدر داريوش

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19


ریبن
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 13:52 | بازدید : 1067 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

حكايت عينك ريبن و دمپایي ابري آباداني ها سالهاست كه ورد زبون خيلي ها  شده ، البته اين از محاسنات جنگه كه فرهنگ برو بچه هاي آبادانو به دورترين نقاط ايران برده .

واسه همين  اگه رفتي نزديكاي مرز پاكستان و ديدي كه آقا پسراي اون منطقه سمبوسه بدست و دمپایي ابري به پا دارن توي خيابونا قدم ميزنن زياد قيافت مثل علامت سئول نشه .

حالا ديگه همه ميدونن كه اگر یه نفرو  اون ور خيابون ديدن   كه موهاش فوكلي و يه پيراهن كنز پوشيده عينك ريبني به چشماش زده ، بدون اينكه لازم باشه آزمايش خون بده ُ گروه خونيش ال اف  .

 خیلي زود به طرفش ميرن كه يه جورایي سر صحبتو با اون باز كنن آخه اونا شيرين زبونترین لاف زناي دنيا هستند. ميگن دروغگو دشمن خداست ولي اگه كفر نباشه لاف اونا نه تنها اونارو دشمن خدا نميكنه بلكه كلي با خداي خودشون رفيقند انگار خدا يه جورایي از لاف اونا دلگير نميشه آخه خدا  ميدونه كه اونا چرا لاف ميزننه.

 چهارشنبه هفته پيش دزد نابكار زد به ماشينم و از اون همه وسايل  داخل ماشين يك راست رفته بود سراغ عينكم كه روي اون آرم ريبن خودنمایی ميكرد . انگاري وقتي اونو به چشماش زده لاف اومده سراغشو همه اون چيزایي كه تو ماشين بوده رو بي ارزش و ريز ديده . اينم از محاسنات عينك ريبن كه آدما وقتي اونو استفاده ميكنن همه چيز دنيا توچشماشون بي ارزش مياد. البته اگه اصل باشه . 

واسه همين بود كه  گوشي تلفنو ورداشتمو شماره حمید و كه از بچه هاي دوستداشتنی  ذالفقاري گرفتم اونو تو جريان سرقت ناجوانمردانه اتومبيلم گذاشتم .

 اخ ، كه چه حالي داشت وقتي خبرو شنيد .آه سردي كشيد و پيشنهاد داد اصل خبر را براي تير اول آبادان نيوز ارسال كنم . و توي جلسه انجمن لاف زناي آباداني مقيم طهرون پيشنهاد با قید دو فوریت بده كه اون روزو چهارشنبه سيا نام گذاري كنن . دست آخر برا دلجويي از من گفت خودش منو جهت تحويل فوري يك فقره عينك ريبن ثبت نام ميكنه . خدا كنه اين لاف آخريش راست باشه آخه ميخوام دنيارا از پشت عينك ريبن تماشا كنم .

داريوش

 

 

 

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


توهم مالکیت
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 11:15 | بازدید : 952 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

 برداشت اول :

آنهائي كه در دنياي آگاهي اينترنت سير و سلوكي دارند. نام شركت گوگل را شنيده اند ، از باب موتور جستجوگری كه در كسري از ثانيه ميليون ها رديف اطلاعات را در جلوي ديدگان قطارميكند. و يا امكانات آموزشي و كه در اختيار كاربران قرار ميدهد . يكي از اين امكانات نرم افزار گوگل ارت (googel earth) است . اينكه اين نرم افزار چيست و كارايي آن براي كاربران چگونه است ، درحوصله اين نوشتار نمي گنجد . آنچه جالب به نظر مي رسد. اینست که اين نرم افزار كمك ميكند كه در دنياي مجازي بدون اينكه گذرنامه ويا ويزاي ورود اخذ كني به هرنقطه در هر كشوري كه بخواهي سفر كني . همين كه داشتم با گوگل ارت به اين ور و اون ور دنيا سرك مي كشيدم ، به ذهن آمد بعد از چندين سال دوري از زادگاهم سري به آنجا بزنم . موس را حركت دادم تا آسيا نمايان شد . ايران را جستجو كردم و از فراز سلسله كوه هاي سر به فلك كشيده زاگرس خود را به دامنه كوه برآفتاب رساندم . تمام جزييات روستا مشخص بود حتي خانه اي كه در آن بدنیا آمده بودم . شگفت زده شدم درست مانند اوايل دهه پنجاه كه براي اولين بار تلويزيون به خانه ما راه پيدا كرد ، دايي زاده هايم  كه زودتر با اين اعجوبه قرن آشنا شده بودنند در مقابل سئوال من كه اين همه آدم چطور توي اين جعبه به اين كوچكي جا شده اند . پاسخ دادند: خيلي راحت است اگرشما هم بخواهي میتواني با سرعت هر چه تمام تر با سر به سوي درب جعبه بروي آنگاه خودت را درداخل آن مي بيني . پسرك ساده شهرستاني هم همين حركت را تكرار كرد ، نتيجه معلوم بود قهقهه خنده براي آنها و درد شديد سر براي من . و يا مثل شنيدن اولين زنگ موبايل از گوشي يك دوست هم دانشگاهي و اينكه با تعجب نظارگر اين باشي كه اين تلفن اصلا سيم ندارد و هر جا كه بخواهي مي تواني آن را همراه خودت ببري ، امروزه سرعت رشد تكنولوژي آنقدر زياد شده كه اگر بشنويم دوربين فيلم برداري اختراع شده كه ميتواند حوادث و رويداد هاي 1000 سال پيش را ضبط كند و در معرض ديد ما قرار دهد. اصلا تعجبي ندارد.

داشتم مي گفتم با هواپيماي مجازي گوگل به بالاي روستا رسيدم . نگاهي  به پایین انداختم . ازآن بالا هر چه را ميبيني متفاوت است . طبيعت و خانه هاي كاهگلي و كوچه هاي خاطر انگيز همه آن چيزی است كه در سطح مي بيني ، نگاه از سطح خرد است ، اما نگاه از بالا كلان. از بالا به كوچكي و بي مقداري داشته هاي زمين پي مي بري ، ولي نگاه سطحي كوچكترين داشته زمين را آنچنان بزرگ جلوه ميدهد  كه ما در حسرت داشتن آنها سالها ميسوزيم و سوزش آن رنج و عذاب مضاعفي را تحمیل ميكند.  نگاه از فراي زمين داشته ها و نداشته هايی  كه  دسترسي به آن  جزء آرزوهايمان است را كوچك و حقیر ميكند. شايد هر كدام از ما آرزوي داشتن ملكي ، خانه اي ، ويلايي در فلان جاي خوش آب و هواي ايران و يا حتي خارج از  ايران را داشته باشيم . بهتر است اين آزمايش را ، با همين نرم افزار خارق العاده انجام دهيم وبه نتيجه آن قدري بينديشيم . به روي نقطه مورد نظر زوم كنيم ( خانه ، ملك ، ويا هر چيز ديگر ) و بعد با موس كم كم به سمت بالا حركت كنيم و هر چه بيشتر از آن نقطه دور شويم . آنقدر كه نقطه مورد نظر كوچك و كوچكتر شود و در نهايت در مرز جغرافيايي كشورناپديد و آنگاه كل كره زمين مانند نقطه بسيار كوچك در كهكشان راه شيري كه خود نیز يكي از ميليون كهكشانهای عالم هستي است ناپديد شود ، چه احساسي به شما دست مي دهد ؟  پوچي، كوچكي ، بي مقداري،شگفتي و يا شادماني كه به اين حقيقت پي برده ايد ، كره خاكي باتمام جاذبه های درون آن در مقابل هستي بيكران حتي به مانند يك نقطه كوچك هم نيست . حال فكر كنيد كه نوشتن يك دستخط در يك دفتر خانه اسناد رسمي مبني بر اينكه مثلاً صد متر زمين از اين ميليونها كيلومتر وسعت مربوط به فلاني است چقدر مضحك به نظر ميرسد.

برداشت دوم :

چندین سال پيش كه عدد شناسنامه ام قدري كمتر از امروز نشان مي داد به همراه پيرترين بازمانده خاندان پدري بر اساس يك رسم قديمي يك روز قبل از نوروز به مزارستان روستاي زادگاهم رفته بوديم اين مرد پير دوست داشتني كه امروز خودش در ميان يكي از آن مزارها آرميده آرامگاهي را نشانم داد كه روي آن نام رجب فرزند نظرعلي حك شده بود ، رو به من كرد و گفت اين مزار جد توست و آن يكي مزار پدر جدت و همين طور تا هفت نسل قبل من را نشان داد . بعد از اينكه يادشان را گرامي داشتم براي استشمام هواي بهاري از طبيعت زيباي روستا به زمين هاي اطراف ده رفتم ، به روي خاكهاي نرم زمينهاي آماده كشاورزي پا گذاشتم با خود می انديشیدم كه اگر ميانگین سني اجداد من هفتاد سال بوده  باشد ، آخرينشان كه نام ونشانش براي ما روشن بود بيش از پانصد سال قبل به روي همين زمينها راه ميرفته و ادعاي مالكيت هزاران متر از  زمينهای اين روستا را داشته ، آيا مالكيت از آن ايشان بود حتي اگر از طرف بالاترين شخص آن روزگار تاييديه مبني بر تملك آن زمینها را  داشته؟ اگر اينگونه است پس چرا امروز نواده هایش همين ادعا را دارند و گاهاً چنگ و دنداني به هم نشان ميدهند ، سلاحها را از پستوها بيرون ميكشند و سرو صدايي براه مياندازند كه اي داد و بيداد فلاني به حريم زمينهاي من تجاوز كرده است . اين سيكل تكرار شدني در تمام ادوار وجود داشته و روزهاي در پيش رو آينده گان همين ادعا را دارند . پس مالك واقعي كيست ؟ آيا مالكيت يك توهم است ؟

برداشت سوم :

با دلهره و اضطراب به دنبال پيدا كردن نام خود در روزنامه اي كه هر از چند گاهي بين اين و آن دست به دست ميشد بودم ، رازي در آن نهفته بود كه عده اي را خوشحال و عده اي را مغموم و ناراحت ميكرد جواني را ديدم كه جامه بر تن دريد و به هوا پرتاب كرد و گفت: دور شو فقر كه سعادت در راه است ،حكايت كنكور و قبولي در دانشگاه ، داستان موفقيت و خوشبختي براي جمعي، شكست و احساس بدبختي براي جمعي ديگر به همراه داشت ، درآن سالها اعتبار دانشجوي سال اول از كارشناس فارغ التحصيل با چندين سال تجربه بيشتر بود ، مثلاً دانشجوي ترم اول پزشكي از فوق تخصص قلب در بين مردم عوام رتبه بيشتري داشت . اينها را گفتم تا شور وشوق قهرمانان كنكور را بهتر گفته باشم . من در بين آدمهاي خوشبختي بودم كه از سد بلند کنکور پريده بودم ، بار و بنديل بستم و به شهر روياهایم آمدم . دانشگاه كه به پارك زيبايي شباهت داشت در دامنه البرز واقع شده است. مراحل ثبت نام را يكي يكي پشت سر گذاشتم ، نوبت به گرفتن خوابگاه واسكان دانشجويان شهرستاني رسيد . دانشجويان نيازمند خوابگاه بيشتر از تعداد اتاقهاي خوابگاه بودند ، دانشجويان رند خيلي زود متوجه بحران شده و اولين كساني بودنند كه صاحب اتاق شدنند .آنهايي كه دست و پا كمتري داشتند به التماس و گريه روي آوردند . و تعدادي  هم مثل من بهت زده شاهد ماجرا بوديم ، واويلايي بود . مهندسان ، پزشكان و كارشناسان جوان به كلي يادشان رفته بود كه براي چه هدفي درآن مكان جمع شده بودنند . حاشيه بر متن غلبه پيدا كرده بود . همه هدف اين بود كه صاحب اتاقي شوي  و بار و بنديل را زمين بگذاري . چند روز بعد با فروكش کردن التهاب ، همه دانشجويان به هر ترتيبي بود در خوابگاه اسكان داده شدنند . بعدها بود كه با دوستان در بزمهای شبانه حكايت ورودمان را گفتيم واينكه تمام اين امكانات كه در اختيارمان قرار داده اند فقط بهانه و وسيله اي است كه ما دغدغه اي بجر تحصيل علم ودانش و فراگيري معرفت  وآگاهي نداشته باشيم. و بدانيم تمام اين امكانات از خوابگاه گرفته تا ....... همه براي مدت زمان محدود تحصيل است و ما مالك واقعي آنها نيستيم .

 

برداشت آخر

 

كره زمين با هرآنچيزي كه در درون دارد . در مقابل عالم هستي حتي به مانند يك قطره در مقابل اقيانوس هم نيست . بنابراين ادعاي مالكيت قسمت ناچيزي از آن توهمي بيش نيست .

امكاناتي كه درون كره خاكي است در طول خلقت زمين محدود و ثابت است و بين نسل هاي كه در آمد و شد  هستند دست به دست ميشود ، بنابراين هيچ فردي نميتواند ادعاي مالكيت دائم اين امكانات را داشته باشد .

امكانات زمين براي همه كساني كه در محدوده زماني خاصي در آن زندگي ميكنند با تقدم و تاخر  فراهم ميشود . در واقع اين امكانات را به طور موقت در اختيار همه ما قرار مي گيرد تا در دانشگاه زمين رشد تعالي خود را تجربه كنيم حال عده اي تمام زمان تحصيل خود را صرف تملك دروغين ميكنند و در امتحان فينال مشروط و يا مردود ميشوند، عده اي كه تعداشان كمتر از گروه اول است نه تنها همه آن چيزي كه براي حياتشان نياز است را در اختيار دارند بلكه به واسطه آگاهي بر اين موضوع ، همه وقت خود را براي حك كردن نام بر تكه كاغذي به نام سند مالكيت نگذاشته اند در امتحان فينال با نمره قابل قبولي به مرحله بالاتر ميروند .  خالق هستي  همه آنچيزي كه براي رفاه ما لازم است . تا دروس خود را دراين زندگي بهتر و بهتر بگذرانيم و نمره قبولي را اخذ كنيم در اختيارمان قرارداده است حال اگر در غفلت باشي كه هدف فقط كسب همين امكانات است و همه سالهاي عمر خود را صرف بدست آوردن امكاناتي كنيم كه خالق هستي  با نظمي خاص در اختيار همگان قرار داده است . مردود شده و از راه يابي به مرحله بالاتر آگاهي باز مي مانيم .و بايد بدانيم اين امكانات صرفا براي تحصیل در مدت زمانی محدود است و بايد اجباراً آن را در اختيار دانشجويان ورودي سالهاي بعد قرار دهیم پس باید به اين نكته واقف بود كه مالكيت دائم يك توهم است .  

 

 

 

موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
آخرین مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آسمان آگاهي و آدرس aflak.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 233
:: کل نظرات : 97

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 246
:: باردید دیروز : 5
:: بازدید هفته : 271
:: بازدید ماه : 782
:: بازدید سال : 16352
:: بازدید کلی : 70876